یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

A Good Day

Your beauty makes my day. Thanks for your presence.*

امروز صبح، در خیابان، پیرمردِ فرتوتِ عابری این جمله را خطاب به من زمزمه کرد و رفت. حتی برای شنیدن تشکرِ من هم مکث نکرد. در رفتار و نگاه و کلامش نه هرزگی بود، نه متلک. و این برای چون منی که کوله بار تجربه سال ها زنِ ایرانی بودنم، پر از هرزگی و متلک از سوی عابرانِ ناشناسِ پیر و جوان است، جدید و باور نکردنی بود. 

نمی دانم که من، روز او را به خیر کردم، یا برعکس. به نظرم، فقط می خواست حال خوشش را با یکی قسمت کند. و این حال خوش نصیب من شد. نتیجه، لبخند از ته دل من است که از صبح رهایم نکرده است.



* زیبایی تو، روز مرا به خیر می کند. ممنون از حضورت.

**.Your manner makes my day. Thanks for your presence Sir

الاعمال بالنیات

خیلی ها می گویند که من و خواهرم بسیار شبیه همیم. بعضی دیگر هم شباهت هایی بین من و خدابیامرز، مادربزرگ پدریم می بینند. گاهی می گویند بینی ات به پدرت رفته یا چشمانت مثل چشمان مادرت است.

زیاد در تشخیص شباهت ها وارد نیستم. در واقع شباهت هایی که دیگران می گویند زیاد به چشمم نمی آیند. ولی از یک چیز مطمئنم. دستانم بسیار شبیه دستان پدرم است. فرم انگشتان و ناخن هایم با انگشتان و ناخن های پدرم مو نمی زند و به جز من، تا به حال هیچ کس به این نکته پی نبرده است.

این روزها زیاد دستانم را می بوسم. تک تک ناخن هایم را حتی.


سنگ

می گوید: "اول تو قطع کن." مثل همه چهارده ماه گذشته. تاکید می کنم: "دوستتون دارم. برام دعا کنید." و باز توده کوچکی می خزد به سمت گلویم. به آرامی روی دکمه قرمز کلیک می کنم. تماس قطع می شود. دو بار نفس عمیق می کشم تا هجوم احساساتم را عقب برانم...
پیش تر ها، سه نفس عمیق لازم داشتم. به گمانم دارم سنگ می شوم.

فال

این روزها،

منم و

فال های بی فریادرس...



هالاپینیو

یک سالی می شود که غذا خوردن تمام جنبه های هیجان انگیزش را برایم از دست داده است. غذا می خورم فقط برای اینکه زنده و سرپا بمانم. نه طعم و بوی غذا برایم اهمیتی دارد و نه گرمی و سردی اش.

گمان نکنم که بتوانید تصور کنید بعد از 24 و حتی گاهی 48 ساعت که هیچ نخورده ام، چه احساسی به غذا دارم. لحظه ای که در یخچال را باز می کنم برایم کباب مزعفر دربند و شیشلیک شاندیز، با املت 3 روز در یخچال مانده و پنیر کهنه بوی نا گرفته هیچ فرقی ندارد. فقط به دنبال چیزی می گردم که خندق بلا را پر کند و چشمان نیمه بازم را هشیار. اگر به شدت گرسنه هم نباشم باز تنبلی به من یادآوری می کند که غذاهای فوق(!) هیچ تفاوتی با هم ندارند. نتیجه ی همه یکی است. سیر شدن!

از آن بدتر اینکه غالباً بعد از دو سه لقمه، وقتی که اندکی قند به مغز بیچاره ام می رسد و سنسورهای چشایی ام را روشن می کند تازه می فهمم که این غذای ابداعی سر هم بندی یا غذای نیمه آماده ای که فر در حین تعویض لباس و دست و رو شستن زحمتش را کشیده چه قدر بدمزه است. و هی می خورم و هی با خودم غر می زنم. هی می خورم و هی غر می زنم!

ولی از امروز تغییر فوق العاده ای در طعم غذاهایی که می خورم رخ داده است. و البته این تغییر به هیچ وجه به تصمیم من برای توجه بیشتر به آشپزی یا غذاهایی که می خورم ربطی ندارد. امروز چاشنی دلخواهم را خریدم. هالاپینیو! یک شیشه بزرگ از ترشیِ فلفل هایِ تند رنگی. فوق العاده است. هم رنگ و لعابش اشتهایم را باز می کند و هم طعم تند و تیزش هر طعم بدی را تحت تأثیر قرار می دهد. در واقع اینقدر تند و فلفلی است که هیچ طعم دیگری را حس نمی کنم!!




پی نوشت: از قضا آشپز خوبی هستم. فقط وقت و حوصله و انگیزه آشپزی ندارم.

مخاطب خاص نوشت: غصه نخور عزیزم. همیشه که گرسنه نمی مونم. گاهی وقت ها فقط! واسه خوش اندامیم خوبه! یه ذره پیاز داغش رو زیاد کردم. میدونی که وقتی برگردم اولین چیزی که باید برام بپزی چیه دیگه؟!