یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

گیج

کاترین سلام علیک گرمی می کند و می گوید بیا بغلت کنم. مکث کوتاهی می کنم و در آغوشش می کشم. 

هنوز هم فکری ام. فلسفه حجاب ناقصم کم آورده است. کلا انگار این فلسفه می لنگد در معاشرت با هم..جنس..گرا..ها.



طبل

می نشینم توی تاکسی و آدرس مقصد را می گویم. راننده تاکسی از باب خوش مشربی، که اینجا رسم است، سر صحبت را باز می کند و مطابق معمول از موطنم سوال می کند. پاسخ دادن به این سوال تبعات دارد. اغلب می رسد به مسائل سی.ا.سی و اظهار نظر های درست و غلط، و منی که با اوهوم گفتن بی میلی خودم را نشان می دهم. 


ولی این بار تجربه جالب تری است. آقای راننده اظهار فضل بسیار می کند و امیدوار است که لیدر جدید ما بتواند وجهه بهتری از ما در جهان بسازد و من با تعجب می گویم: لیدر جدید؟ اصرار پشت اصرار که بله. همین لیدر جدید و انکار از بنده که جناب! ایشان پرزیدنت مملکت است و لیدر نیست.


سخن کوتاه که در مدت 15 دقیقه تا مقصد، بنده نتوانستم ایشان را مجاب کنم که مستر پرزیدنت ما با جناب لیدر فرق دارد و تا 2 ساعت حیران بودم از خود برتر بینی راننده تاکسی کانادایی که گمان می برد از منِ ناچیزِ ایرانی بیشتر حالیش می شود در باب مسائل ایران! 





زنانه، به سبک مردانه

فکر کنم همان روزهای تابستانی 14 سالگیم بود. روزهای مرد شدنم را می گویم. همان روزی که جلو چشم های حیرت زده مامان پریدم و سوار اتوبوس شدم و از لای درهای نیمه باز اتوبوس، آدرس اداره آموزش و پرورش را پرسیدم تا حق معلم ورزش بی منطق مدرسه را کف دستانش بگذارم. همان باری که برای اولین بار یک مسیر دور و ناآشنا را به تنهایی رفتم و برگشتم. همان روزهایی که موبایل نبود و مامان تا برگشتن من دنیایی حرص و جوش خورده بود. همان روزی که پس از یک ساعت نادیده گرفته شدن یک دختر نیم وجبی کلاس سوم راهنمایی از سوی آن حاج آقای هیکلی ریش دار انگشتر عقیق به دست، صدای دخترانه ام اندکی بالا رفت و بلافاصله کارم راه افتاد. تا آنجا که همه مدرسه به حیرت افتاده بودند و عاقبت با قسم های مامان و وساطت های بابا پی کار را رها کردم. همان روز بود که فهمیدم باید جور دیگری باشم تا بتوانم در میان قوانین نانوشته اجتماعی جان به در برم. همان روزها شدم مردِ خودم. 


یادم می آید از روزی که تشر زدم به پسر همدوره دانشگاهم برای مشارکت پسران کلاس در تدارک افطاری. از آن روزی که در پیگیری یک نامه اداری که سه بار عمداً گم شده بود با تن صدای آرام، به مسئول پر هارت و پورتش گفتم "صدات رو بیار پایین آقا. دفترِ رئیس این خراب شده کجاست؟" و نامه پیدا شد! از روزی که آن یارو کارمند اداره فلان صورتش از غیظ نگاه من سفید شد وقتی که در حال لا...س زدن با دو سه تا دختر پر عشوه ناگهان موقعیت را قاطی کرد و با لحن مزخرفی جوابم را داد. از روزی که چمدانم را خودم حمل کردم و به مردانگی شوهر دوستم برخورد و از آن روز از من بدش آمد. از روزی که مردک هوچی پر سر و صدای در تاکسی، با یک "جمع تر بشین" من خفه شد تا مقصد.


راستش اغلب جواب میدهد. گاهی هم نه. بیشتر موفقیتم مدیون غافلگیری است. اینکه زنی با سر و وضعی آراسته و لحنی مودب و آرام، سر به زیر و در حال پیروی از آداب اجتماعی سنتی زن بودن، ناگهان تغییر حالت دهد، مردان را می ترساند. به غرش شیر ماده بی یال و کوپال خفته ای می ماند که غافلگیرت می کند! البته یادم نمی آید که برخوردهایی از این جنس، در طول این سال ها، بیشتر از تعداد انگشتانم بوده باشند. ولی این قدری هست که مفتخرم کنند به جمله "فلانی مردیه برای خودش"! که راستش نمی دانم تحسین است یا اهانت.


حتی در این سوی دنیا هم، هزاران کیلومتر دورتر از فرهنگ های مردسالار آسیایی، زنان با قوانین مردانه کار می کنند، بچه دار می شوند، تحصیل می کنند، آشپزی می کنند، رای می دهند، لباس می پوشند، بازی می کنند، عاشق می شوند، فکر می کنند، پیر می شوند و می میرند. و اینکه قانون کاغذی حمایتشان می کند، هیچ دخلی به قانون نانوشته اش ندارد. با همه وجودشان در این قید و بندهای مردانه دست و پا می زنند که ثابت کنند کمتر از مردان نیستند، بی عرضه نیستند، ضعیفه نیستند. 


و من خسته و آزرده ام. از این همه مرد بودن، از این همه زنانگی که در درونم خفه می شود، از این بار سنگین "بودنِ آنچه نیستم" خسته ام. از این جهان مردانه، از قوانینش و از فمینسم که مرا به سمت مرد بودن هل می دهند، آزرده ام. و بیزارم از خودم وقتی که کم می آورم، وقتی که باید در تنهایی، روح آسیب دیده زنانه ام را ترمیم کنم. تا کسی نفهمد که روحم پینه بسته است از این همه زمختی. تا کسی قضاوتم نکند در ترازوی مردانه. 


رهایم کنید. ای زن و مرد، رهایمان کنید. نیمه مردانه جهان، پر شده است. دیگر جایی نیست. رهایمان کنید تا نیمه زنانه اش را پر کنیم، با همه ظرافت هایش. قیدهای هزاران ساله را بردارید تا جهان را زیبا کنیم. تا خورشید بدرخشد، پروانه ها جهان را پر کنند و زمزمه نسیم نوازشمان کند. رهایمان کنید تا نقش "خود" را بازی کنیم. تا روح زندگی باز گردد. تا جهان پر خنده شود و همه با هم بخوانیم و برقصیم و خوش باشیم و زندگی کنیم و به آرامش برسیم و ستایش کنیم خدای را که با عدالتش جهانمان را به تعادل آفرید. 


و من، خوبم. فقط خسته ام. فردا... دوباره مردانه خواهم جنگید.






ریشه

نمی شود. هیچ رقمه نمی شود. نمی شود که وسط سرمای سیاه زمستان غربت، هوس باقلا و شلغم و لبوی داغ کنی. نمی شود شب یلدا در حال دان کردن انار، به فکر شب نشینی کریسمس و لباس شب سال نو باشی. نمی شود که خبر معتاد بودن شهردار تورنتو را دنبال کنی و بعدش بی صبرانه صفحه بیBسی را رفرش کنی تا شاید خبری از مذاکره آمده باشد. نمی شود هم برنامه نود را ببینی و هم بروی المپیک زمستانی برای ice dancing کف بزنی. نمی شود با مرغ های دریایی پرروی اقیانوس حال کنی و از آن طرف دلت برای کلاغ پیر سمج چنار بلند توی کوچه تنگ شود. نمی شود هم از قانون مداری و آداب اجتماعی و هزار حسن و عیب دیگر لذت ببری و هم دلت برای فرهنگ ایرانی پر بزند. نمی شود که بخواهی امنیت و رفاه و امکانات این سوی دنیا را برای فرزندت فراهم کنی ولی شب ها برایش "بز زنگوله پا" و "لالا لا لا گل پونه" بخوانی. نمی شود در هوای وطن بود و آب غربت را خورد. هر دو با هم ملغمه زشتی می شود. می شود ترمه اصیلِ وصله شده با فاستونی اصل انگلیسی. باید از یکی گذشت. و آه از ریشه ها...ریشه هایم درد می کنند. بس که کشیده می شوند و آنها، سفت به آن خاک آشنا چسبیده اند.


سوسول

دیشب، زوج جوانی را برای اولین بار در جلسه شعر کوچک و خودمانی امان ملاقات کردم. یک ساعتی به اذان مانده بود. صاحبخانه لطف زیادی به من کرده بود و برخلاف رسم شب شعرمان، حلیم لذیذی پخته بود. دوستان هم به شوخی سر به سرم می گذاشتند و به احترام روزه دار بودنم هیچ نمی خوردند. اندکی مانده به افطار، میان خنده و شوخی برپایی بساط پذیرایی و چانه زنی بر سر زمان دقیق افطار، مرد جوان وارد گفت و گوها شد و خیلی جدی گفت: "فکر نمی کنم روزه در این روزهای گرم و بلند 18 ساعت و خرده ای واجب باشد. کلی هم ضرر دارد. مگر نه آقای دکتر؟" همه به یکباره ساکت شدند و زیرچشمی نگاهی به من کردند. آقای دکتر مکثی کرد و زیر لب جوابی داد و با زیرکی یکی دو تا از دوستان دوباره بساط خنده به راه افتاد.

ذهنم مشغول شده بود. دلیل واکنش دوستان و لرزش کوچک ته دلم چه بود؟ آن هم منی که مشهورم به آسان گیری و اینکه زود به من بر نمی خورد. راستش شاید حرف زیاد بدی هم نزده بود. این معمولی ترین و مودبانه ترین اظهارنظر در مورد روزه نگرفتن است که در ایران رد و بدل می شود. اظهارنظرهایی که حتی بدترینشان را هم زیرسیبیلی رد می کردم. چه شد که این بار، سنگین به نظر رسید؟

زندگی در این فرهنگ چند ملیتی به ما آموخته است که باید به هر فکر و نظر و عقیده ای احترام گذاشت. بحث و تبادل نظر همیشه مجاز است ولی این احترام گذاری در مورد مسائل مذهبی به اوج می رسد تا آنجا که گفتن "روزه ضرر دارد" بی ادبی محسوب می شود. وقتی که دوست مسیحی من در این هوای شرجی حاضر به نوشیدن آب در مقابل من نیست و در برابر اصرار من، متذکر می شود که این کار مودبانه نیست و یا آن دیگری، که به گمانم مذهب خاصی ندارد، قهوه و کیکش را پیش از رسیدن من به کافی شاپ، می خورد و جمع می کند و یا وقتی در دانشگاه برای برنامه ای پیتزا سفارش داده اند و ابراز شرمندگی می کنند که بوی پیتزا همه جا پیچیده، خود به خود توقعم از فرهنگ جامعه بالاتر می رود.

راستش می دانم که چه بر سرم آمده است. به گمانم "سوسول" شده ام!