یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

سفرنامه


روز اول


خسته و عصبی نشسته ام در فرودگاه بین راه. گیج و کلافه ام. ذهنم ملغمه ایست از افکار درهم و برهم. چرا این قدر خوابم می آید؟ چرا اینقدر زمان کند می گذرد؟ قلبم دارد از سینه ام می زند بیرون. اتو را از پریز بیرون کشیدم؟ گرسنه ام. چه بوی بدی دارند غذاخوری های اینجا. صبر می کنم تا غذای ایرانی بخورم در هواپیما. اصلا چرا من بلیط ایران ایر گرفتم؟ نکند هواپیما سقوط کند و قبل از دیدن عزیزانم توی هوا بترکم؟ چرا دستشویی ها اینقدر تنگند. با کوله پشتی ام آنجا جا نمی شوم. چرا این فرودگاه اینقدر خسیس است؟ فقط نیم ساعت اینترنت رایگان که سر 15 دقیقه قطع می شود. خوب حالا چه طوری سرم را گرم کنم تا خوابم نبرد و از پرواز جا نمانم؟ چمدان هایم چه می شود؟ چمدان هایم در مبدا جا مانده اند. کلی سوغاتی دارم. باید زنگ بزنم به دوستم بگویم سوغاتی ها را با پست بفرستد. خواهر زاده کوچیکه را چه کنم بی سوغاتی؟ گناه دارد خوب... آه...خدایا چرا زمان نمی گذرد؟

 

روز دوم


خاک وطن...از گمرک که رد شدم دقیقا 12:01 بود. روز دوم شروع شد. امشب را باید تهران بمانم تا با پرواز فردا صبح بروم شیراز. چمدان ندارم. تلفنی می زنم که رسیده ام و بروید بخوابید. عید نشده. فردا روز آخر رمضان است. می چپم توی ساندویچی فرودگاه. همبرگر را با کیف می بلعم. احمقانه به نظر می رسد که دو سالی حسرت همبرگر درست و درمان کشیده باشی در سرزمین فست فود!! ولی خودمانیم ها. ساندویچ چرندی بود. تا چند ساعت دیگر می روم خانه...

 

روز ششم


باید بروم خرید. فرآیند فرستادن چمدان فرسایشی شده. فعلا همه یاری کرده اند که من برهنه نمانم. اینطور که نمی شود. می روم برای خرید خرده ریز ها. بر که می گردم شوکه شده ام. داداشی با خنده سر به سرم می گذارد که مثل اصحاب کهف شده ام هنگام خرید بعد از سیصد سال و فرقم با آنها در این است که لااقل سکه آنها عتیقه بود و با ارزش. خواهر زاده بزرگه از خنده روده بر شده که خاله می رود بازار و با چشم هایی قد نعلبکی باز می گردد. مثل آب خوردن می شود سرم کلاه گذاشت... خدا به داد مردم برسد.

 

روز دهم


دارم از خستگی می میرم. خواب شبانه ام هنوز درست نشده. شبی 3 ساعت می خوابم و تمام روز در حال دوندگی هستم. اداره گذرنامه، تمدید گواهینامه، تصحیح کارت ملی، دارالترجمه، تهیه بلیط سفر به مشهد و .... خانه از مهمان پر و خالی می شود و هرکس، هر موقع که بیاید به شام یا ناهار مهمان می شود. تمام استخوان هایم درد می کند. کشان کشان می برندم پیک نیک. بر که می گردم خستگی اثر خود را کرده... سه تبخال گنده روی لب بالا در حال سلام کردنند. آنها را چماقی می کنم و اولتیماتوم میدهم. می خواهم سه روز بخوابم. نه مهمانی می روم و نه مهمانی بیاید.

 

روز هفدهم


مات شده ام به مانیتور. در ذهنم غوغایی است. اصلا نمی دانم چه بگویم. فقط می پرسم خودش خواسته؟ می شنوم که پیشنهاد خودش بوده است. نمی فهمم در نیم ساعت بعد چه می گویم و کی خداحافظی می کنم. روزهای سختی در پیش است.


روز بیست و سوم


رسیده ام بر در بارگاه نورانی اش. زیارت می کنم و سبک می شوم. راز دل می گویم و کار خود را به حضرت حق وا می گذارم و امام را کفیل خود می کنم. نماز شکر می خوانم و با قلبی سبک، باز می گردم تا فصل تازه ای از زندگیم را آغاز کنم. جوانه های عشق در قلبم در حال شکفتنند.

 

روز سی و دوم


ساکت نشسته ام. انگار در دنیای دیگری هستم. سر و صدا و شلوغی شصت، هفتاد نفر آدم در ذهنم همچون همهمه ای گنگ است. خیره شده ام به قاب قرآن خاتم روی میز. می گشایمش و سفیدی جلد قرآن داخل آن نوازشم می کند. نیت می کنم و صفحه ای را می گشایم. "اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون". قلبم آرام می گیرد. خواهری را صدا می کنم و زمزمه می کنم "دائم".

 

روز سی و هفتم


دوباره در همان فرودگاه بین راه هستم. همان غذاهای بدبو، همان توالت های تنگ و کوچک، همان قدر خسته و کلافه و عصبی. همان اینترنت مزخرف نیم ساعته که دوباره سر 15 دقیقه قطع شد. همه چیز همان است که بود. فقط این بار به جای چمدان ها، دلم در مبدا جا مانده است.