یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

غربت

غربت یعنی جایی که نمی تونی بدون اینکه احمق و ضعیف فرض بشی، گریه کنی.

شانس

حقیقت این است که این بنده حقیر در این عمری که از خدا گرفته، هرگز دست به این اعمال زشت و قبیح نزده بود ولی امان از این دیار کفر و غربت ناشی از آن و رفیق ناباب و زغال ... اِ، چیز، ببخشید اشتباه شد. بله عرض می کردم که هرگز پایمان به این جور جاها باز نشده بود که شد.  

 

اصل مطلب این است که خبر رسید بانویی هنرمند قرار است در این شهر فسقلی ما کنسرتی برپا کرده و در دستگاه های دشتی و اصفهان برایمان چه چه بزنند. نشستیم و با رفقای عزیز عقل هایمان را یک کاسه کردیم دیدیم هفت قرآن به میان که اهل فسق و فجور کنسرت های غربی نیستیم. نعوذ بالله  اهل بار و کا.بار.ه و بزن و بکوب و برقص هم که نیستیم. در این کنسرت های خوانندگان عزیز لس.آن.جل.سی هم که به گمانم راهمان نمی دهند که دلیلش بماند برای یک پست غیر شر و ور! برویم و دلی صفا دهیم با چه چه های این بانوی هنرمند. دوستان ذکور هم برای رفع مشکل شرعیات قول دادند که گوش هایشان را بگیرند!! 

 

القصه، یک نفر متصدی خرید بلیط شد برای یک لشکر 12 نفره. بعد هم بلیط ها الله بختکی تخس شد بین دوستان و  الله بختکی تر نشستیم رو 12 صندلی موعود. خب! انصافا کنسرت بدی نبود. به جز تحمل 2 ساعته یک بربط ناکوک و صدای اندکی بی احساس بانوی هنرمند، که لپ هایشان را به شیوه زری بندانداز حسابی گلی کرده بودند، اوقات خوشی داشتیم که ناگهان اتفاق خجسته ای افتاد. 

 

قرعه کشی! به 5 شماره بلیط به قید قرعه 150 چوق جایزه می دادند و این چوق یک ارز خارجکی است که هر واحدش کلی به ریال می ارزدها! خلاصه من هم که هیچ وقتِ خدا، دو ریال هم در قرعه کشی ها نبرده بودم چه برسد به 150 چوق، بلیطم را تسلیم همشهری عزیز کرده و به شوخی اذعان نمودم هرچی بردیم واسه تو. آقا زد و دومین شماره خونده شد N32. نگفته پیداست که شماره اینجانب بود. حالا هم که شانس در خونه رو زده بود، بنده کلا خونه رو اجاره داده بودم! 

 

هیچی دیگه، همشهری هم جوگیر که شماره خودش برده ، تیز پرید روی سن و در حالی که نیش مبارک تا بنا گوش باز بود و 32 مروارید درخشان نمایان، توی بلندگو به زبان شریف بین المللی انگلیسی اعلام کردند که ما 12 نفر بودیم و حالا هم جایزه رو تقسیم می کنیم. حالا یکی نیست که بگه مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ 

 

هیچی دیگه تا بنده خدا رسید به صندلیش، همچین خورد توی ذوقش که نگو. اصلا یه حالی داشت بیچاره. حالا افتادیم به تعارف ایرانی، که این پول مال شماست و نه مال شماست و یکی من بگو، یکی اون بگو، که یهو استادِ دانشگاهِ عزیزِ قرعه کش، که انصافا با سبیل های مدل ناصر الدین شاهیشان بسیار بسیار خوش تیپ می شوند، اعلام کردند که به گمانشان باز هم یکی از این 12 نفر برنده شدند!! بله دوستان! این بار دوست گرامی خیلی شیک پاکت پول رو دریافت کرده و در جیب گذاشتند و هیچ وعده و وعید تقسیم کردن هم ندادند.  

 

خلاصه اینکه گاو پیشانی سپیدی شدیم که بیا و ببین. بعد از کنسرت متقاضیان دیدار ما 12 یار غار بیشتر از نوازندگان و خواننده بود. حتی برخی پیشنهاد می دادند که برایشان کارهای خاک برسری مثل خریدن بلیط لا.تار.ی انجام بدهیم. حالا این همشهری هم به هرکس می رسد توضیح مبسوطی می دهد که بلیط من نبود و الکی شد و قس علیهذا که رفیق شفیق سومی از راه رسیدند که اصلا شماره صندلی من بود که برنده شد، نه بلیط تو و ... بگذریم که قصه درازتر از اینی که هست می شود. 

 

خلاصه اینکه فعلا این پول زیر بالش بنده است ولی این وجدان بی پیر به شدت درد می کند. در فکرم یک رستوران ارزان پیدا کنم که بشود در آن با این پول، 12 نفر را سیر کرد و خلاص شوم از این پولی که 11 جفت چشم دیگر دنبالش است. حالا خودم هم سیر نشدم، نشدم! 

 

انذار

یا ایها الذین امَنوا، امِنوا ... 

ای کسانی که ایمان آورده اید، ایمان بیاورید ... 

 

سوره نساء، آیه 135

سال تحویل

سال پیش دم دمای سال جدید میلادی از شدت خستگی حتی نای باز نگه داشتن چشمانم را هم نداشتم. خستگی های ناشی از یک سفر طولانی، بی خانمانی یک هفته ای، دوندگی های بسیار برای سر و سامان یافتن، خرید های ضروری فرسایشی و طولانی در بازارهای فوق العاده شلوغ، تغییر ساعت و کلی نکته دیگه دست به دست هم داده بودند و مرا از پا انداخته بودند. به گمانم خواب بودم وقتی سال، تحویل شد. 

 

امسال هم در خانه مانده ام. دلیل عمده اش این است که نمی توانم مثل دیگران در سرما بایستم به شوق شمارش معکوس 10 ثانیه آخر سال 2012. نصیبی از آتش بازی بردم و گپی با دوستان زدم و برگشتم خانه. ولی دلیل دیگرش همانی است که همیشه دم عید نوروز، آخر های اسفند گریبانم را می گیرد. افسردگی و وجدان درد. 

 

همیشه دم سال نو، وقتی به سال کهنه نگاه می کنم، سبک سنگین می کنم و خود را محاکمه. وهیچ گاه در محاکمه خود تبرئه نشده ام.  ولی امسال وقتی به پشت سرم نگاه می کنم از خودم راضی ترم. حس می کنم پر بارتر زندگی کرده ام. و گرچه هنوز هم نمره قبولی نمی گیرم ولی لااقل صفر هم نمی گیرم و همین به من امید و اراده می دهد که تاب بیاورم سختی های غربت را. که از اول کوچ کردم به همین هدف. 

 

الان که این را می نویسم 7، 8 ساعتی است که در ایرانمان سال 2013 آغاز شده است. و من تجربه می کنم دومین آغاز میلادی را.  

 

ده 

نه  

هشت 

هفت 

شش 

پنج 

چهار 

سه   

دو  

یک  

.

انتشار 

 

 

بعد نوشت 1: هیچ هیجانی نداشتم و ندارم. هیچ سال تحویلی مثل نوروز نمی شود. 

 

بعد نوشت 2: کسی می داند که چرا وسط زمستان سال را تحویل می کنند؟ قحطی فصل آمده گویا! (آیکون ترکیدن از سرما)

پنجره

من بودم و من. تنهای تنها. بی هیچ نشانه ای که بویی از زندگی پشت سرم بدهد. من بودم و یک دنیا دلتنگی و نوستالژی که به طرز بدی تبدیل به بغضی شده بود در گلویم. من بودم و سردرگمی، بی کسی. من بودم و خاطراتی که لحظه به لحظه دورتر می شدند و می ترسیدم که روزی برسد که تنها رشته ارتباطم با هم نسلانم، خاطرات مشترکم با یک نسل، از دستم برود.   

 

ناگهان پنجره ای باز شد. جهان پشت پنجره آمیخته ای بود از واقعیت، خیال، خاطره، داستان، رفاقت، هم دلی، آه، غم، شادی و هزار چیز دیگر که دلتنگشان بودم. و من اخت شدم با این جهان. با غم مردمانش خاموش گریستم و از شادیشان شاد شدم. با آنها مزمزه کردم خاطرات شیرین مشترکمان را و آه کشیدم بر نداشته ها و از ذست داده هایمان. پنجره پلی بود میان من و من. که آدم های جهان پشت پنجره همان منی بودند که با آنها قد کشیده بودم.   

 

کم کم شوری در دلم زنده شد. شور نوشتن. همان که سال ها در کنجی خاک خورده بود. نوشتن! تنها وسیله ی ارتباطی ام. حالا نوشتن نه یک شور، که یک نیاز من بود. دلم می خواست یکی از آدم های جهان پشت پنجره باشم. در این اندیشه ها دست و پا می زدم که روزی شاد رسید. 

 

ماه مهر بود و میلاد مردی که پنجره اش را سخاوت مندانه ارزانی همه کرده بود. مردی که پنجره اش مرا یافته بود و از تنهایی رهانیده بود. رسم مروت نبود نگفتن شادباش. در میان خیل مریم هایی که شریک این جشن بودند، شدم "یه مریم جدید"! و ناگهان این اسم برایم دلپذیر شد. من عوض شده بودم. و این اسم که تنها، برای تمایز من از دیگران بود برای شرکت در یک جشن، ناگهان معنی یافت و تقریبا همزمان با زاد روز جوانمرد، وبلاگ من زاده شد.  

 

و من هنوز یک تشکر بدهکارم به صاحب خانه ای که بهترین میزبان مجازی است. تشکری برای بودن همیشگی اش. او که اهمیت می دهد به غم و شادی همه مهمانانش. او که هست حتی در غم و شادی خودش. او که متحد می کند آدم های جهان پشت پنجره را در جهان واقعی. او که نبودنش سخت است برای مهمانانش. او که نوشتن این وبلاگ و نامش را مدیون او و پنجره اش هستم. او که بابک اسحاقی و پنجره اش جوگیریات است.