یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

لهیدگی

مردم این سرزمین مردمانی هستند بسیار خونسرد. برای هیچ کاری عجله ندارند. اصلاً انگار هیچ وقت دیرشان نمی‌شود! به عنوان مثال امروز دقیقاً ۲ هفته و ۲ روز است که دارند این آسانسور دانشکده ما را سرویس می کنند. و هیچ با خودشان فکر نمی کنند که شاید دفتر یک بیچاره تقریباً روی خر پشته باشد و از زیرزمین تا مقصدش دقیقاً ۷۹ پله بخورد. و شاید این گردن شکسته نیاز به پرینت رنگی‌ داشته باشد. خوب حالا پرینت رنگی‌ که واجب نیست. سیاه و سفید بگیرد در طبقه دوم. شاید تشنه شد. خوب برای آن‌ هم پارچی، قمقمه ای، چیزی بردارد و پر کند و بگذارد دم دستش. خوب شاید این فلک زده، گلاب به رویتان خواست برود قاضی‌ حاجت! یا اصلاً دلش گرفت از این آفیس(!) بی‌ پنجره و خواست برود در هوای آزاد نفسی بکشد. یا اصلاً تر باید که حداقل ۲ بار در روز این پله‌ها را گز کند؟ آخر برادر من دستگاه رو از بیخ می کندی یکی‌ دیگه نصب می کردی زودتر تمام می شد که! بعد می‌گویند چرا درس نمی‌خوانی یا چرا پروژه خورده به دیوار! حالا من با این جعبه کتاب که باید ببرم تا زیر زمین، چه گلی به سرم بگیرم؟ هان؟

در پایان از شما سرویس کاران محترم برای سرویس کردن زانوها و کمر اینجانب کامل تشکر را دارم.


با احترام

یه مریم له شده!



امید

*این نوشته برای رد یا تأیید چیزی نیست. صرفا یک نظر و تحلیل شخصی است. منظور من از مردم در این نوشته، نه فعالان سی..ا..سی، که مردمی است عادی که نهایت فعالیت سی..ا..سی اشان غر زدن و انتقاد کردن و تحلیل کردن مسائل در تاکسی و اتوبوس و جمع های دوستانه و فامیلی است.


همه ایرانیان می دانند چهار سال پیش در همین روزها چه اتفاقات تلخ و ناراحت کننده ای افتاد. اتفاقاتی که برای هر دو جبهه متقابل، هزینه های بسیاری داشت. همین مسئله، انتخ...ابات امسال را برای من بسیار ویژه کرده بود. با وجود اینکه در این سوی دنیا برای اولین بار امکان رأی دادن نداشتم، ولی قلب و روحم بیشتر از دوره های قبل درگیر شده بود.


بعد از آن اتفاقات عده زیادی مستقیم یا غیر مستقیم متحمل هزینه های مادی و معنوی بسیاری شدند. ولی مهم ترین اتفاقی که افتاد خط کشیدن بین مردم بود. مردم ما به دو دسته متخاصم تقسیم شدند که تقریبا وزن هیچ یک بر دیگری غلبه نمی کرد. (انتخ...ابات اخیر این نکته را به خوبی نشان می دهد.) هر کس، معتقدین به دسته مقابل را مثل دشمنی می دید (می بیند؟؟) که قصد ویران کردن ایران، زورگویی و خود را برتر از قانون دیدن را دارند. مردمی که تا همان چند روز قبل در کنار هم زندگی، تحصیل و کار می کردند ناگهان تبدیل به دشمنِ تشنه خون یکدیگر شدند. غصه دار شدم.


در این جریان، خصلت ظاهر بینی ایرانیان هم به کمکشان آمد و هر کس فارغ از نظر سیاسی اش، بر اساس ظاهر طبقه بندی شد. افراد با ظاهر مذهبی و افراد با ظاهر غیر مذهبی. این وسط هم کسانی بودند که ظاهر و عقیده سی..ا..سی اشان به این دسته بندی ها نمی خورد ولی لاجرم در همین ها جا گرفتند. ما مردم نسبت به هم بدبین شدیم، یکدیگر را تخطئه کردیم، تمسخر و مضحکه کردیم. هر کس را ظاهرش با ما متفاوت بود دشمن شمردیم، طردش کردیم و خودمان را به نشنیدن زدیم. جنگِ سی..ا..ست، به طور نامحسوس، تبدیل به جنگِ خانگی شد که خانه همه ما ایران است.  و این آغاز یک انحطاط بزرگ است.


پس از مهاجرتم، ناگهان نمای تازه ای ایران را دیدم. دوستان جدید، فضای جدیدی که به افراد اجازه می داد که بدون ترس از محکوم شدن برای داشتن عقیده متفاوت اظهار نظر کنند، دسترسی آسان به سایت ها و وبلاگ های مختلف، دور شدن از ایران و حساسیت های رایج، نکته های زیادی را برای من روشن کرد. فهمیدم که چه قدر آن نیمه غیرِ حاکم، نا امیدند. چه قدر احساس ضعف می کنند. چه قدر حس می کنند که حرفشان شنیده نشده و نمی شود. چه قدر برای حق یا ناحقِ (بسته به اینکه با چه عقیده ای این را می خوانید) پایمال شده اشان سوگوارند. چه قدر از بهبود و پیشرفت دل بریده اند. و این یعنی نیمی از ما ایرانیان ذهن، افکار، گفتار و اعمالشان برخاسته از نا امیدی است و کیست که نداند امید بزرگترین سرمایه برای تلاش و پیشرفت است. غصه دارتر شدم.

 

ولی من امروز شادم. حداقل فایده نتیجه این انتخ...ابات، دمیدن روحِ تازه امید در نیمی از مردم سرزمین من است. مردمی که فارغ از دیدگاه های سی..ا..سی، پاره ای از منند. مردمی که من، سرزمین، زبان، فرهنگ، تاریخ و ریشه ام را با آنها شریکم. مردمی که نیک بختی یا بدبختی ام را با آنها شریکم. من از این حسِ خوبِ امید، شادم.





کنفرانس

1- روز اول، ریاضی دانی دیدم بامزه. شاخ درآوردم. روز دوم فهمیدم نیمچه ریاضی دانی است تقریبا بامزه. شاخ هایم افتاد!


2- پسری ریزنقش با تیک های عصبی ماهیجه ای شدید. اهل مکزیک. گوشه گیر، ساکت، خجالتی، منزوی. در تمام هفت روز نه او با کسی حرف زد و نه کسی با او. انگار هیچ کس نمی دیدش. دلم می خواست محکم بغلش کنم و آرام در گوشش بگویم "روزی می رسد که همه این مدعیان نبوغ به تو ایمان بیاورند، اگر که بخواهی. لطفا انتقام امروز را بگیر." حیف! کاش دوباره ببینمش.

 

3- یکی از غول های ریاضی را دیدم، افتاده بود و خاکی. غول دیگری را دیدم که غول بود از غرور و سرافراشتگی.


4- نفهمیدی؟ به دَرَک! آن بدبختی که باید حاصل ماه ها تلاشش را با چهار تا تعریف و قضیه و نتیجه بیان کند چه گناهی کرده که باید از بیست دقیقه زمانش، ده دقیقه را با تو چانه بزند؟ باز هم نفهمیدی؟ به جهنم!


5- با تردید زل زده بود به ساعت مچی اش. ساعت را برایش خواندم. تشکر کرد، ساعت زد، دستگاه را گرفت و رفت. ریاضی دان بود!



تاریخ

دیدم که برای یک حادثه تاریخی 250 ساله که زندگی 500 نفر را زیر و رو کرد، می توان موزه ای ساخت به بزرگی موزه تخت جمشید و سایتی تاریخی داشت به وسعت سه برابر تخت جمشید!