یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

حال خوب

مهمان بودم. با دو دوست دیگر در خانه ای تقریبا خالی، دلگیر و کهنه، با یک غذای فوق العاده لذیذ و تند هندی پذیرایی شدیم. دل های گرم، لبخندهای گرم تر، مهربانی بی پایان زوج هندی که میزبانمان بودند و رفتار بی شیله پیله اشان، همه برای داشتن یک شب خوب دست به دست هم داده بودند.

حال خوب من ولی، دلیل دیگری دارد. گاه فقط یک جمله کافی است که حالت خوب شود.
"گوشت غذا حلال است."
شنیدن این جمله از کسانی که پیش از این فقط دو، سه ساعتی با من وقت گذرانده اند و مهربانی و توجه پنهان در آن دلم را می لرزاند.

مینو و راجرز عزیز! ممنون برای این یک جمله. حالم خوب است. خیلی خوب.

سال تحویل

سال پیش دم دمای سال جدید میلادی از شدت خستگی حتی نای باز نگه داشتن چشمانم را هم نداشتم. خستگی های ناشی از یک سفر طولانی، بی خانمانی یک هفته ای، دوندگی های بسیار برای سر و سامان یافتن، خرید های ضروری فرسایشی و طولانی در بازارهای فوق العاده شلوغ، تغییر ساعت و کلی نکته دیگه دست به دست هم داده بودند و مرا از پا انداخته بودند. به گمانم خواب بودم وقتی سال، تحویل شد. 

 

امسال هم در خانه مانده ام. دلیل عمده اش این است که نمی توانم مثل دیگران در سرما بایستم به شوق شمارش معکوس 10 ثانیه آخر سال 2012. نصیبی از آتش بازی بردم و گپی با دوستان زدم و برگشتم خانه. ولی دلیل دیگرش همانی است که همیشه دم عید نوروز، آخر های اسفند گریبانم را می گیرد. افسردگی و وجدان درد. 

 

همیشه دم سال نو، وقتی به سال کهنه نگاه می کنم، سبک سنگین می کنم و خود را محاکمه. وهیچ گاه در محاکمه خود تبرئه نشده ام.  ولی امسال وقتی به پشت سرم نگاه می کنم از خودم راضی ترم. حس می کنم پر بارتر زندگی کرده ام. و گرچه هنوز هم نمره قبولی نمی گیرم ولی لااقل صفر هم نمی گیرم و همین به من امید و اراده می دهد که تاب بیاورم سختی های غربت را. که از اول کوچ کردم به همین هدف. 

 

الان که این را می نویسم 7، 8 ساعتی است که در ایرانمان سال 2013 آغاز شده است. و من تجربه می کنم دومین آغاز میلادی را.  

 

ده 

نه  

هشت 

هفت 

شش 

پنج 

چهار 

سه   

دو  

یک  

.

انتشار 

 

 

بعد نوشت 1: هیچ هیجانی نداشتم و ندارم. هیچ سال تحویلی مثل نوروز نمی شود. 

 

بعد نوشت 2: کسی می داند که چرا وسط زمستان سال را تحویل می کنند؟ قحطی فصل آمده گویا! (آیکون ترکیدن از سرما)

اول دنیا

الان که دارم این مطلب را می نویسم چند ساعتی بیشتر به پایان 21 دسامبر 2012 نمانده است. همان روزی که قرار بود دنیا به پایان برسد. و اگر من می نویسم و شما می خوانید، یعنی دنیا هنوز تمام نشده! 

 

قسمت جالب ماجرا این است که در همین عصر تکنولوژی و معقولات، گروه های زیادی باور داشتند و دارند که در این روز اتفاق مهیبی رخ خواهد داد. گروهی مذهبی باور دارند که تنها نجات یافتگان خواهند بود و خانه هایشان را پر کرده اند از مواد خوراکی و نوشیدنی های گوناگون برای اینکه بتوانند ماه ها پس از این حادثه مرگ آور زنده بمانند. گروهی به عبادت و اعتراف و طلب بخشش مشغولند و گروهی دیگر به رقص و پایکوبی با این اندیشه که این آخرین فرصت خوشی است. عده ای هم این را بهانه ای قرار داده اند برای داشتن ایامی خوش با دوستان و دیدن فیلم های آخر الزمانی. 

 

و اما دوست مسن، مهربان و دنیا دیده ام، الیزابت، نظر دیگری دارد. به نظر او آغاز و پایان با هم زاده می شوند و 21 دسامبر 2012 شاید آغاز دوران جدیدی باشد برای بشریت. دیدگاهی پر از امید و دقیقا همین نکته است که مرا شیفته الیزابت کرده است.  

 

به گمانم همه می دانیم که در آخرین روز دنیا، می خواهیم کجا و در حال انجام چه کاری باشیم. ولی اگر فردا آغاز جدیدی باشد و فرصت نویی برای ساختن همه چیز از ابتدا، چگونه زندگی خواهیم کرد؟

 

 

 

 

زنانگی

گاهی زنانگی ام بالا می زند و به شدت وسوسه ام می کند.

 

این جور وقت ها دلم می خواهد بلوز سفید نازک یقه باز بپوشم با شلوار جین چسبان. موهایم را با دقت اتو کنم و بریزم روی شانه هایم. ناخن هایم را مانیکور کنم با لاک صدفی یا مدل فرانسوی با لاک سفید. با حوصله و دقت آرایش ملایمی بکنم. رژلب خوش رنگم را چند بار بمالم و پاک کنم تا رنگش بماند و چربی اش برود. گردنبند ظریفی به گردنم بیاندازم. صندل پاشنه بلند سفیدی به پایم کنم با یک کیف نسبتا بزرگ. شاید هم بدون کیف بهتر باشد. نمی دانم. بعد عینک آفتابی ام را بزنم و خرامان خرامان در خیابان قدم بزنم. با یک لبخند وسوسه کننده... 

 

مردها با تحسین نگاهم کنند و زن ها با غضب. مردها لبخند بزنند و زن ها بلند، جوری که بشنوم، "ایش" بگویند. به زن ها لبخند بزنم و برای مردان پشت چشم نازک کنم. بروم کافی شاپ یا نمی دانم، هر جایی که پر از آدم است و مردان له له بزنند برای یک نگاه من. و من کرشمه و ناز را به قدر کافی خرج کنم و مردان بمیرند برای یک لحظه هم صحبتی با من. و من با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم و مردان التماس کنند برای بودن با من. و من لذت ببرم و مردان رقابت کنند با هم، برای جلب توجه من.

 

و بعد دست آن که را که دلم می گوید، بگیرم و برویم جایی که او مدام از من بگوید. زیبایی ها داشته یا نداشته ام را بستاید. از خرمن گیسوانم حرف بزند یا گردی شانه هایم. از انحنای کمرم بگوید یا ظرافت انگشتانم. از استخوان ترقوه ام تعریف کند یا پاهای خوش تراشم. و من غرق شوم در ستایش هایش. و نیندیشم به راست و دروغش. و سیراب شوم از توجه اش. و به من بگوید دیوانه لبخندم شده است و من سخاوتمندانه برایش لبخند بزنم. و او در تمنای لب های من بسوزد و من ... و او در آرزوی آغوش من ...  

 

و بسوزد پدر این زنانگی که گاه این چنین وسوسه می کند. شه.وت خالص است. کور و بی حس می کند آدم را. و در آن لحظه هیچ چیز برای مقابله با این حس به من کمک نمی کند. نه اخلاق، نه عرف، نه فرهنگ، نه تربیت و نه اصول فکری ایام عاقلی! هیچ چیز جلو دار من نیست به جز یک چیز. چیزی که در آن لایه های زیرین دلم، قلقلکم می دهد و یادم می آورد که کسی هست که این را دوست ندارد. نه این که دوست داشتن و دوست داشته شدن را، دوست نداشته باشد. این طوری اش را دوست ندارد. دعوت کرده است به عفاف و سفارش کرده به فساد نکردن روی زمین. کسی که وعده داده اگر در دنیا از لذتی گناه آلود بگذرم، پاداش آن را دریافت می کنم.  

 

و من پاداشم را حواله می دهم به بهشت. روزی که از خواب برخیزم و بلوز سفید نازک یقه باز بپوشم با شلوار جین چسبان.  ناخن هایم را مانیکور کنم با لاک صدفی یا مدل فرانسوی با لاک سفید. با حوصله و دقت آرایش ملایمی بکنم. رژلب خوشرنگم را چند بار بمالم و پاک کنم تا رنگش بماند و چربی اش برود. گردنبند ظریفی به گردنم بیاندازم. صندل پاشنه بلند سفیدی به پایم کنم با یک کیف نسبتا بزرگ. به نظرم با کیف بهتر است. بعد عینک آفتابی ام را بزنم و خرامان خرامان در خیابان قدم بزنم. با یک لبخند وسوسه کننده... و هیچ ندانم که اینها همه نقشه است برای دادن پاداش به من. و مردان دیوانه ام بشوند و من دلبری ها کنم و با آن که دلم می گوید همراه شوم و هیچ ندانم که او از حور العین های* بهشت است و برویم جایی که او مدام از من بگوید و زیبایی ها داشته یا نداشته ام را بستاید. و من هیچ ندانم که این ها همه نقشه است برای پاداش دادن به من. و هیچ چیز، هیچ چیز، مرا باز ندارد از این زنانگی شه.وت آلود. 

 

 

http://islamquest.net/fa/archive/question/943

 

 

پی نوشت: این نوشته نه نشانه عقده جلب توجه است و نه کمبود محبت و صرفا برای توصیف یک نیاز و حس زنانه است که می تواند به اندازه شه.وت مردانه قوی باشد، ولی در فرهنگ ایرانی و اسلامیِ فعلی، به کل انکار می شود.  

 

نفرت

تا همین چند ماه پیش، هیچ وقت نفرت را تجربه نکرده بودم. پیش آمده بود که از کسی بدم بیاید یا دوست نداشته باشم با شخص خاصی مراوده کنم، ولی بسیار کم پیش آمده بود که بگویم از کسی متنفرم. و تازه زود مشخص می شد که همان کم پیش آمده ها هم، نفرت نیست. فقط یک حس پرهیز قوی است. 

 

ولی چند ماه پیش به لطفِ نادانی که خیال بد کرده بود درباره هرچه محبت در حقش کرده بودم، و در کنار سوءظن و توهم شدیدش نسبت به من، همه جا ذکر شر(!) مرا کرده بود، این حس را هم تجربه کردم. به دلیل هم خانه بودن، ناگزیر از دیدارش بودم ولی نفرت از او چنان قوی بود که باعث می شد ساعت ها خود را در اتاقم حبس کنم و قید خوردن و آشامیدن و حتی گلاب به رویتان، قضای حاجت را هم بزنم که مبادا با او رو به رو شوم و اوقاتم عین زهرمار، تلخ شود. (نه این که با او حرف بزنم ها! نه! فقط ببینمش.) 

 

عاقبت از آن خانه اسباب کشی کردم و رفته رفته اعصابم آرام گرفت. ولی باز هم تمام وجودم تلخ می شد وقتی به او فکر می کردم یا لحظه ای می دیدمش (به لطف هم رشته ای بودن!).  

 

گذر زمان کمک کرد که زخم کهنه شود و یادم برود. حتی گاهی با خودم فکر می کردم که  او را بخشیده ام. ولی شب عاشورا، وقتی در حسینیه دیدمش، هرچه تلاش کردم که دلم را با او صاف کنم، نشد که نشد. کاری که پیش از این بسیار راحت انجام می دادم.  

 

از خودم بدم آمده است. همیشه دیررنج بودن و زود فراموش کردن بدی ها را جزو صفات خوب خودم می شمردم. ولی نمی دانم که گناه غربت است که مرا بیش از حد حساس کرده، یا زخمی که خورده ام زیاده از حد عمیق و کاری بوده و یا این نفرت لعنتی دلم را سیاه کرده است. هرچه هست، خدا کند که این آخری نباشد.