یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

رفع بلا

 تاکسی تند می رود. تلفن راننده زنگ می خورد. نگاهی به آن می اندازد و پاسخ می دهد "مرده شور خانه! بفرمایید." و بعد با آنسوی خط قرار می گذارد که ناهار را در تخت جمشید بخورند.  عابر پیاده در وسط خیابان ایستاده و مردد است که با کدام ماشین تصادف کند. ترمز ماشین جیغ می کشد و به خیر می گذرد. چند متر بالاتر راننده تاکسی با خونسردی تمام سکه ای دویست تومانی را از پنجره پرت می کند بیرون. 

مادرانه به سبکی ناآشنا

دخترک نشست روی پله ها و کوله اش را از روی شانه هایش سُراند پایین و گفت "من دیگه نمی تونم بیام." مادرش که یک گام جلوتر از او راه می رفت برگشت و گفت "چاره ای نیست. می دونستی که قراره اینقدر راه بریم." کنجکاو شدم. دخترک هشت، نه ساله میزد. موهای طلایی اش را دم اسبی بسته بود و صورتش غرق خستگی بود. کوله بزرگ و پری هم کنار پایش قرار داشت و دسته راکت تنیسی هم از کنارش زده بود بیرون. مادر قبراق و سرحال، در یک لباس سبک، با یک کوله کوچک و نیمه خالی و با چهره جدی بالای سر دخترش ایستاده بود.

دخترک: کوله ام سنگینه.

مادر: باید به اندازه توانت وسیله برداری. حالا هم من می خوام برم.

دخترک: ولی من دیگه نمی تونم با این کوله بیام. خیلی سنگینه.

مادر: (با جدیت تمام) خب یه مقدار از وسایلت رو بریز دور. نگاه کن. اونجا یه سطل آشغال هست.

دخترک: ولی من همه این ها رو دوست دارم. 

مادر: انتخاب با خودته. من تا یکی دو دقیقه دیگه می رم. 

دخترک مستأصل به مادرش نگاهی انداخت و از جا بلند شد که اتوبوس از راه رسید و دیگر نفهمیدم که چه شد. ولی هر چه شد، مادر درسی را که می خواست، به خوبی به دخترش (و البته من!) داد.




کنفرانس

1- روز اول، ریاضی دانی دیدم بامزه. شاخ درآوردم. روز دوم فهمیدم نیمچه ریاضی دانی است تقریبا بامزه. شاخ هایم افتاد!


2- پسری ریزنقش با تیک های عصبی ماهیجه ای شدید. اهل مکزیک. گوشه گیر، ساکت، خجالتی، منزوی. در تمام هفت روز نه او با کسی حرف زد و نه کسی با او. انگار هیچ کس نمی دیدش. دلم می خواست محکم بغلش کنم و آرام در گوشش بگویم "روزی می رسد که همه این مدعیان نبوغ به تو ایمان بیاورند، اگر که بخواهی. لطفا انتقام امروز را بگیر." حیف! کاش دوباره ببینمش.

 

3- یکی از غول های ریاضی را دیدم، افتاده بود و خاکی. غول دیگری را دیدم که غول بود از غرور و سرافراشتگی.


4- نفهمیدی؟ به دَرَک! آن بدبختی که باید حاصل ماه ها تلاشش را با چهار تا تعریف و قضیه و نتیجه بیان کند چه گناهی کرده که باید از بیست دقیقه زمانش، ده دقیقه را با تو چانه بزند؟ باز هم نفهمیدی؟ به جهنم!


5- با تردید زل زده بود به ساعت مچی اش. ساعت را برایش خواندم. تشکر کرد، ساعت زد، دستگاه را گرفت و رفت. ریاضی دان بود!



تاریخ

دیدم که برای یک حادثه تاریخی 250 ساله که زندگی 500 نفر را زیر و رو کرد، می توان موزه ای ساخت به بزرگی موزه تخت جمشید و سایتی تاریخی داشت به وسعت سه برابر تخت جمشید!



وسواس

روشویی، کثیف

توالت فرنگی، جرم گرفته

آفتابه صورتی، سیاه

سرامیک کف، پر از لک

.

.

.

وسواس، زیادش بد و کم اش لازم است.