تاکسی تند می رود. تلفن راننده زنگ می خورد. نگاهی به آن می اندازد و پاسخ می دهد "مرده شور خانه! بفرمایید." و بعد با آنسوی خط قرار می گذارد که ناهار را در تخت جمشید بخورند. عابر پیاده در وسط خیابان ایستاده و مردد است که با کدام ماشین تصادف کند. ترمز ماشین جیغ می کشد و به خیر می گذرد. چند متر بالاتر راننده تاکسی با خونسردی تمام سکه ای دویست تومانی را از پنجره پرت می کند بیرون.
دخترک نشست روی پله ها و کوله اش را از روی شانه هایش سُراند پایین و گفت "من دیگه نمی تونم بیام." مادرش که یک گام جلوتر از او راه می رفت برگشت و گفت "چاره ای نیست. می دونستی که قراره اینقدر راه بریم." کنجکاو شدم. دخترک هشت، نه ساله میزد. موهای طلایی اش را دم اسبی بسته بود و صورتش غرق خستگی بود. کوله بزرگ و پری هم کنار پایش قرار داشت و دسته راکت تنیسی هم از کنارش زده بود بیرون. مادر قبراق و سرحال، در یک لباس سبک، با یک کوله کوچک و نیمه خالی و با چهره جدی بالای سر دخترش ایستاده بود.
دخترک: کوله ام سنگینه.
مادر: باید به اندازه توانت وسیله برداری. حالا هم من می خوام برم.
دخترک: ولی من دیگه نمی تونم با این کوله بیام. خیلی سنگینه.
مادر: (با جدیت تمام) خب یه مقدار از وسایلت رو بریز دور. نگاه کن. اونجا یه سطل آشغال هست.
دخترک: ولی من همه این ها رو دوست دارم.
مادر: انتخاب با خودته. من تا یکی دو دقیقه دیگه می رم.
دخترک مستأصل به مادرش نگاهی انداخت و از جا بلند شد که اتوبوس از راه رسید و دیگر نفهمیدم که چه شد. ولی هر چه شد، مادر درسی را که می خواست، به خوبی به دخترش (و البته من!) داد.
1- روز اول، ریاضی دانی دیدم بامزه. شاخ درآوردم. روز دوم فهمیدم نیمچه ریاضی دانی است تقریبا بامزه. شاخ هایم افتاد!
2- پسری ریزنقش با تیک های عصبی ماهیجه ای شدید. اهل مکزیک. گوشه گیر، ساکت، خجالتی، منزوی. در تمام هفت روز نه او با کسی حرف زد و نه کسی با او. انگار هیچ کس نمی دیدش. دلم می خواست محکم بغلش کنم و آرام در گوشش بگویم "روزی می رسد که همه این مدعیان نبوغ به تو ایمان بیاورند، اگر که بخواهی. لطفا انتقام امروز را بگیر." حیف! کاش دوباره ببینمش.
3- یکی از غول های ریاضی را دیدم، افتاده بود و خاکی. غول دیگری را دیدم که غول بود از غرور و سرافراشتگی.
4- نفهمیدی؟ به دَرَک! آن بدبختی که باید حاصل ماه ها تلاشش را با چهار تا تعریف و قضیه و نتیجه بیان کند چه گناهی کرده که باید از بیست دقیقه زمانش، ده دقیقه را با تو چانه بزند؟ باز هم نفهمیدی؟ به جهنم!
5- با تردید زل زده بود به ساعت مچی اش. ساعت را برایش خواندم. تشکر کرد، ساعت زد، دستگاه را گرفت و رفت. ریاضی دان بود!
دیدم که برای یک حادثه تاریخی 250 ساله که زندگی 500 نفر را زیر و رو کرد، می توان موزه ای ساخت به بزرگی موزه تخت جمشید و سایتی تاریخی داشت به وسعت سه برابر تخت جمشید!
روشویی، کثیف
توالت فرنگی، جرم گرفته
آفتابه صورتی، سیاه
سرامیک کف، پر از لک
.
.
.
وسواس، زیادش بد و کم اش لازم است.