این روزها دلم لک زده برای روزمره هایی که مربوط به قبل از اواخر آذر 1390 هستند. دلم لک زده است که از کنار لباس های بابا بگذرم و بینی ام را چین بیاندازم و نق بزنم "خب یه سیگار خوشبو تر بکشین." و بابا همان طور که آرام و با حوصله سبزی پاک می کند، بگوید "به جای غر زدن بیا و کمک کن، سبزی پاک کن." و زیر چشمی مرا بپاید که خوب می داند از سبزی پاک کردن متنفرم. و من بگویم "من که سبزی نمی خوام." و ظهر وقتی دست به سمت سبد سبزی می برم با شکلک بامزه ای ادایم را در بیاورد "من که سبزی نمی خوام!"
و یا وقتی داداشی از سر کار می آید و به استقبالش می روم بلند بگوید "سلام خُلِینا!" و مامان حرص بخورد "که چرا دخترم را اذیت می کنی؟" و من الکی لب برچینم و قهر کنم و او دست در گردنم بیاندازد که ماچم کند و من محکم بگیرمش و تبدیلش کنم به یک کشتی خواهر و برادری و ته دلم قرص باشد که حتی حالا که 10-12 سالی است از من پر زورتر شده هم آسیبی به من نمی رسد و با دو سه مشت جانانه کشتی را به نفع خودم تمام کنم و او شاکی بشود که "دردم گرفت نامرد!" و من قیافه مظلوم به خودم بگیرم که "تو که دردت نمی گیره. تو مَردی!" و داداشی بخندد و بگوید "برای همین هاست که می گویم خلی!" و همان طور که دارد از جلوی آشپزخانه رد می شود بگوید "یه لیوان آب به من می دی؟" و من حرص بخورم که "خودت برو تو آشپزخونه، بخور! تنبل!" و او خَرَم کند که "می خوام آبجی خوشگلم بهم آب بده." و من خر بشوم! و بابا کامپیوتر را رها کند و بیاید توی هال که "چه خبره که غلغله شده؟ زلزله اومده؟" و داداشی خودش را لوس کند که "نه! چراغ خونه اومده! نشاط خونه اومده!"
و یا همان طور که مامان دارد روی مبل جدول حل می کند بروم و سرم را روی پایش بگذارم و بگویم که موهایم را نوازش کند و آن قدر از رو نروم که بگوید "دستام چرب شد. پامم درد گرفت. دیگه لوس بازی بسه!" و آخر شب که بابا دارد آخرین بخش اخبار را مرور می کند، یواشکی بروم و از پشت ماچش کنم و او همان طور که رو به تلویزیون نشسته، چپکی ماچم کند و من بروم و آرام بخزم تو جای بابا و مثل مامان مجله بخوانم و هی خودم را بچسبانم به او تا صدایش در بیاید که "مُردم از گرما. برو اونورتر." و بابا بیاید و مرا که ببیند بگوید " تو همین جا بخواب! من میرم تو تخت تو!" و من با شیطنت دم گوش مامان زمزمه کنم که "اینجا نمی خوابم. این، جای باباست." و مامان سقلمه بزند که "زشته دختر!" و من بلند بگویم "نه! من فقط جاتون رو گرم کردم!"
و یا خواهرزاده کوچیکه را بنشانم و موهایش را شانه بزنم و ساعت ها با موهایش ور بروم و ببافمشان یا جمعشان کنم یا مدلشان بدهم و او آخ نگوید و تازه همه اش بلبل زبانی کند و ریز بخندد و ماجراهای بامزه خودش و دوستانش را برایم تعریف کند و هی ریسه برود از خنده. و من هی شانه بزنم و هی ببافم و هی باز کنم موهایش را و او هی ذوق کند و از خودش و مدل موهایش عکس بگیرد و حتی آخ هم نگوید و تازه همه اش بلبل زبانی کند و نخودی بخندد و ... اینها را گفته بودم؟
و یا با خواهرزاده بزرگه بنشینیم و حرف بزنیم و او فکر کند که خیلی پیچیده و دست نیافتنی است و من به روی خودم نیاورم که این طوری نیست و او راز دل بگوید و من فقط بشنوم و نه ارشادش کنم و نه نصیحت و تازه گاهی هم از خرکی بازی های نوجوانی ام یا افکار نپخته ولی خوشمزه آن ایام برایش بگویم. و با هم بنشینیم و سریال تین ایجری کره ای ببینیم و بحث کنیم که کدام پسر توی سریال خوش تیپ تر است و او هی به من بخندد که "خاله جون! چه قدر بد سلیقه ای!" و من توی دلم دعا کنم که این بار هم کارگردان از خیر متعجب کردن بیننده بگذرد و این دو تا کفتر عاشق سریال به هم برسند تا باز هم من ببازم و بهانه ای برای کل کل باشد.
و یا نصفه شب وقتی که بالاخره از کتاب خواندن خسته می شوم و چراغ را خاموش می کنم، از پایین در ببینم که چراغ اتاق داداشی هنوز روشن است و شستم خبردار بشود که همانطور هدفون در گوش و لپ تاپ روی شکم خوابش برده و بازیگران فیلم هنوز دارند بزن بزن می کنند و عینکش یک وری شده و موبایلش را جایی زیر کمرش پیدا کنم و ببینم که هنوز آخرین اس ام اس روی صفحه است و کفِ نفس کنم و چشمانم را درویش کنم و نخوانمش و بگذارمش روی پاتختی و چراغ را خاموش کنم.
و یا وقتی لباس خوابم را پوشیده ام و موهایم را شانه کرده ام و می خواهم بخوابم اس ام اس بیاید که "بیداری؟" و من به شوق درد و دل شبانه با خواهری، بدوم و گوشی بیکار تلفن را بزنم به پریز و شماره بگیرم و آرام بگویم "الو" که همه خوابیده اند. و بپرسم "همه خوابیدن؟" و او تأیید کند و بنشینیم به حرف زدن و درد و دل کردن و دلداری دادن یکدیگر. غر زدن و شکایت کردن و دست آخر سبک شدن و به این نتیجه رسیدن که خواهر داشتن چه نعمت بزرگی است. و ناگهان صدای سیفون توالت فرنگی بیاید و من دستپاچه بگویم "مامان بیدار شد." و هول هولکی خداحافظی کنیم و صبح که مامان می گوید "با کی حرف می زدی دیشب؟" بزنم به مسخره بازی که "با دوست پسر جدیدم." و مامان چشمانش را ریز کند که "کور بشه مادری که بچه اش رو نشناسه. شما دو تا خواهر تو شب تاریک چی میگین که تو روز روشن نمی تونین بگین؟" و من هیچ نگویم که توی روز روشن یکی گرسنه است و آن یکی دلش درد می کند و آن دیگری مقنعه اش را با اتو سوزانده است و کتلت ها در ماهی تابه فریادرس می خواهند و خلاصه حرف زدنمان کیفیت ندارد.
زمان برای من جایی اواخر آذر 1390 متوقف شد و 24 ساعت بعد جایی اواسط دسامبر 2011 به راه افتاد. این روزها ترسی به جانم افتاده. می ترسم روزی که برگردم، ببینم خواهر زاده کوچیکه دیگر موهایش بلند نیست و از سن بلبل زبانی اش گذشته یا خواهر زاده بزرگه دیگر سریال تین ایجری کره ای دوست ندارد. یا داداشی را کَسی دیگر، به جز من ضبط و ربط می کند. یا دیگر یادمان رفته باشد درد و دل های خواهرانه نصف شبمان را. می ترسم بابا دیگر سیگار نکشد و یا مامان دیگر جدول حل نکند. می ترسم وقتی بر می گردم تاریخ، دیگر روزی اواخر آذر 1390 نباشد.