یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

منطق...پَر

منِ آینه با خوشحالی رو می کند به منِ من که "آه که چه استرسی کشیدم این چند روز. تبخال هم زدم حتی. ولی خیالم راحت شد. اصلا الآن وقتش نبود. تو این غربتی که هیچ کس فریادرسِت نیست این بهترین نتیجه است. مگه می تونستی دست تنها از پسش بر بیای؟ فکر کردی کم مسئولیتیه؟ باید از درس و زندگیت می زدی یا اصلا درس رو ول می کردی و بر می گشتی ایران. شما اول زندیگیتون هستید. حتی فرصت نکردید یه زندگی درست و حسابی برای خودتون بسازید. از هر جنبه که نگاه می کنم خیلی زود بود. خیالم راحت شد."


منِ من اما در سکوت فکر می کند به تکه ای از وجودِ "تو" که می توانست همدم این روزهای غربتش باشد. ابلهانه دلش می گیرد. دوباره نگاه می کند به جوابِ منفی بیبی چک و پرتش می کند در سطل زباله.





مهتاب

10 شب، صخره های دوست داشتنی جلو پنجره ام

تاریک است. ماه بزرگی در آسمان صاف و بی ابر است. این آسمان بدون ابر هم چیز کمیابی است در این شهر. دلم گرفته. بیخودی نق می زنم. با خودم کلنجار می روم که به دوستم زنگ بزنم، بیاید اینجا، بنشیند ور دل من و به غرغر های من گوش بدهد. زنگ بزنم که چه بشود؟ نمی زنم. خیره به ماه نگاه می کنم و به این می اندیشم که همین ماه در شبِ آن سوی زمین هم به آسمان می آید. شروع می کنم به درد دل کردن. دلم تنگ شده.


11 شب، خانه

منِ من با حیرت به آینه نگاه می کند. چشم های منِ آینه سرخِ سرخ است. بینی اش هم. پس چرا هنوز دلش گرفته؟ مشت مشت آب سرد می پاشد به صورتش و توی چشم های منِ آینه خیره می شود و با تحکم می گوید: "تو هیچیت نیست. فقط هورمونات بالا و پایین شدن. هیچیت نیست." غم توی چشمان منِ آینه اما، واقعی است.


9 صبح فردا، خانه

دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم. هزار کار نیمه تمام دارم ولی نمی خواهم حتی تکان بخورم و نمی خورم. همین طور دراز می کشم توی رختخواب. با لپ تاپم ور می روم. هزار کلیپ مزخرف می بینم. هزار مطلب چرند می خوانم. دوستم را از سر باز می کنم و دوباره ول معطل می چرخم توی اینترنت. دیگر استخوان هایم درد می کند از بس خوابیده ام. ساعت هفت است. هفتِ کِی؟ افطاری جایی دعوت شده ام. غرغر کنان جنازه ام را از تخت می اندازم پایین. آماده می شوم که بروم.


2 ساعت بعد، خیابان

حالم کمی بهتر است. سر به آسمان می کنم تا ماه را ببینم. نیست. وقتی برگردم خانه، حتما می روم می نشینم روی صخره ها و یک دل سیر می بینمش.


14 ساعت بعد، خانه

دیر شده. الان است که اتوبوس را از دست بدهم. می دوم سمت لپ تاپ تا خاموشش کنم. یک ایمیل جدید آمده. قلبم محکم می کوبد. یکبار دیگر می خوانمش. می دوم توی هال. خوشحالم. خیلی.


1 دقیقه بعد، خانه

منِ آینه می خواند و می رقصد و می خندد. منِ من هم. منِ من هزار فکر توی سرش ردیف می شود. چه قدر کار دارد. فقط دو هفته فرصت دارد و این همه کار. از همین الان باید شروع کند. منِ آینه اما، بی خیال می رقصد هنوز و می خواند "I'm going home". منِ من می اندیشد: "دیشب، مهتاب بود."



Mother Tongue

منِ من با رضایت به آینه نگاه می کند. منِ آینه می گوید:"!You look good". منِ من جا می خورد و چپ چپ آینه را نگاه می کند. منِ آینه ادامه می دهد:"...This color"  

 

منِ من شاکی می شود: "مگه نمی دونی همیشه بدم میومده از آدمایی که دو روز رفتن خارج و حالا یه در میون انگلیسی حرف می زنن. نکن این کار رو! بدم میاد."

منِ آینه پوزخند می زند:"چند ماهه روزنامه و مجله و کتاب فارسی نخوندی، فیلم و سریال ایرانی ندیدی، به جز چهار تا کلمه سلام و احوالپرسی معمولی، فارسی حرف نزدی. چه توقعی داری؟ شاهنامه بنویسی؟"

منِ من حق می دهد به منِ آینه. ولی قصد ندارد به آسانی تسلیم بشود. می اندیشد:
"!I have to do something about it"

و من وبلاگ خوان شدم!

*چرک نویس این پست را با قلم و کاغذ نوشتم. چه قدر دلم برای دست خطم تنگ شده بود.  


ادامه مطلب ...

دل.خوش.تیپ

اپیزود اول: یک روز صبح


منِ آینه با رضایت سر تکان می دهد. "شلوار جین مشکی و روسری مشکی ات که با هم سِته. هلویی پر رنگ بلوزت هم تیرگی رنگ مشکی رو می گیره. بهت هم میاد. هم شیکه، هم خوش تیپ شدی."


منِ من اما، تصویر توی آینه را دوست ندارد. دلش نمی خواهد روسری مشکی بپوشد. هی نق می زند به جان تصویر توی آینه. حس می کند با روسری مشکی صورتش بیروح و رنگ پریده به نظر می آید. می اندیشد: "مردم چه گناهی کردند که باید اول صبح این قیافه رنگ پریده رو تحمل کنند. شدم شبیه عزادارها!"


منِ آینه دیگر دارد حوصله اش سر می رود. "دیدی که! روسری دیگه ای که به این لباس بیاد نداری. همینه فقط. تازه خیلی هم خوبه. دیرت میشه ها."


منِ من نیم نگاهی به ساعت می اندازد و از جا می پرد. دم رفتن دوباره نیم نگاهی به آینه می اندازد. رژلب را می قاپد و کمی به لب ها می مالد و می اندیشد: "یه کم بهتر شد!". و ... منِ آینه پیروز می شود.



اپیزود دوم: نیم ساعت بعد


چند ایستگاه بعد از من سوار اتوبوس می شود. نا خودآگاه چشمانم سر می خورد.


قامتی کشیده دارد. موهای صاف، بلوند و زیبایش را بسیار ساده و دلفریب به روی شانه ها رها کرده. آرایشش دقیق و دلنشین است و زیبایی دختر را بیشتر به رخ می کشد. عینک طبی ظریفی با فریم مشکی به چشم زده که وقار خاصی به او می دهد. تی شرت خاکستری کم رنگ با نوشته های مشکی به تن کرده که گرچه چسبان نیست، ظرافت اندامش را به خوبی نمایان می کند. کاپشن پاییزه بنفش خوشرنگش هماهنگی عجیبی با آرایش صورت دارد. کوله پشتی مشکیش، ظریف و متناسب است.


و ... شلوار گرم زمستانه به پا دارد (شلوار گرمی که در گشادی پدر جد پیژامه محسوب می شود و انتهای پاچه هایش را با کش جمع کرده اند تا عبور و مرور هرگونه هوای سرد و گرم ممنوع باشد!) و کفش های راحتی کرم رنگ و جوراب های اسپرت که یکی سیاه است و دیگری سفید!


هرچه بیشتر فکر می کنم، کمتر به نتیجه می رسم. دو (نیم) تیپ کاملاً متفاوت! این دو نیم تنه را با هیچ فوتوشاپی نمی شود به هم چسباند!


و یکباره خودم را در حال حسادت کردن دستگیر می کنم. این دختر، همین امروز صبح، منِ منش بر منِ آینه اش پیروز شده بود.

ز لبخند دل پیر برنا بود

منِ توی آینه چشم هایش را تنگ می کند و با دقت صورتم را می کاود. لب بر می چیند و می گوید: "گوشه ی چشمات که چروک افتاده. خط کنار لبت هم که روز به روز عمیق تر میشه. باید بیشتر به پوستت برسی. داری پیر میشی."

منِ من صمیمانه و سرخوشانه می اندیشد: "پیری؟ نه! دلیل این چروک ها اینه که این روزها بیشتر می خندم. فقط همین!"