یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

منطق...پَر

منِ آینه با خوشحالی رو می کند به منِ من که "آه که چه استرسی کشیدم این چند روز. تبخال هم زدم حتی. ولی خیالم راحت شد. اصلا الآن وقتش نبود. تو این غربتی که هیچ کس فریادرسِت نیست این بهترین نتیجه است. مگه می تونستی دست تنها از پسش بر بیای؟ فکر کردی کم مسئولیتیه؟ باید از درس و زندگیت می زدی یا اصلا درس رو ول می کردی و بر می گشتی ایران. شما اول زندیگیتون هستید. حتی فرصت نکردید یه زندگی درست و حسابی برای خودتون بسازید. از هر جنبه که نگاه می کنم خیلی زود بود. خیالم راحت شد."


منِ من اما در سکوت فکر می کند به تکه ای از وجودِ "تو" که می توانست همدم این روزهای غربتش باشد. ابلهانه دلش می گیرد. دوباره نگاه می کند به جوابِ منفی بیبی چک و پرتش می کند در سطل زباله.





و بر هر دلتنگی، شکری واجب

هر لحظه از دلتنگی هایم را گره می زنم به این خیال خوش که "تو"یی هست که دلتنگش بشوم.



مادرانه به سبکی ناآشنا

دخترک نشست روی پله ها و کوله اش را از روی شانه هایش سُراند پایین و گفت "من دیگه نمی تونم بیام." مادرش که یک گام جلوتر از او راه می رفت برگشت و گفت "چاره ای نیست. می دونستی که قراره اینقدر راه بریم." کنجکاو شدم. دخترک هشت، نه ساله میزد. موهای طلایی اش را دم اسبی بسته بود و صورتش غرق خستگی بود. کوله بزرگ و پری هم کنار پایش قرار داشت و دسته راکت تنیسی هم از کنارش زده بود بیرون. مادر قبراق و سرحال، در یک لباس سبک، با یک کوله کوچک و نیمه خالی و با چهره جدی بالای سر دخترش ایستاده بود.

دخترک: کوله ام سنگینه.

مادر: باید به اندازه توانت وسیله برداری. حالا هم من می خوام برم.

دخترک: ولی من دیگه نمی تونم با این کوله بیام. خیلی سنگینه.

مادر: (با جدیت تمام) خب یه مقدار از وسایلت رو بریز دور. نگاه کن. اونجا یه سطل آشغال هست.

دخترک: ولی من همه این ها رو دوست دارم. 

مادر: انتخاب با خودته. من تا یکی دو دقیقه دیگه می رم. 

دخترک مستأصل به مادرش نگاهی انداخت و از جا بلند شد که اتوبوس از راه رسید و دیگر نفهمیدم که چه شد. ولی هر چه شد، مادر درسی را که می خواست، به خوبی به دخترش (و البته من!) داد.




برسد به دست مریم میرزاخانی عزیز

سلام مریمِ عزیز،


خیلی وقت است که تو را می شناسم. یادت هست که اسطوره بچه درسخوان های دهه هفتاد بودی؟ من خوب یادم است. همان وقت ها که داستان مدال های جهانیت همه امان را به خیالپردازی وا می داشت. بعد از آن را هم یادم است. مگر می شود کسی دستی بر ریاضیات داشته باشد و ایرانی باشد و از نبوغ ریاضی تو خبر نداشته باشد؟ نبوغی که امروز همه جهان ریاضیات را تحت تاثیر قرار داده است.


امروز در غربت این سرزمین تعداد زیادی به من تبریک گفتند به دلیل اینکه من یک زن ایرانی هستم و از قضای روزگار ریاضی می خوانم. رییس آلمانی الاصل دانشکده ریاضی به من می گوید "فوق العاده است. مگر نه؟ ما می دانستیم که زنان ایرانی ریاضیدانان خوبی هستند. چند تایتان را در دانشکده داریم. ولی فیلدز؟ اوه مای گاد! تبریک." استاد هندی می گوید "اولین زن برنده فیلدز در تاریخ! لابد الان در ایران جشن و سرور است." و ایمیل پشت ایمیل می آید با لینک های مختلف در مورد تو. هر کجا می رسم، حرف از تو پیش می آید و خوشی مدام در یک گوشه دلم قل قل می کند و آرام آرام در رگ هایم پخش می شود.


حالا بیست سالی از مدال های طلای المپیادت می گذرد و تو دوباره سربلندمان کردی. از تو ممنونم. تو دوباره آرام و بی هیاهو با آن نبوغ سرشارت آمدی و کاممان را شیرین کردی و این بار نامت در تاریخ ریاضی جاودانه شد. تبریک و تشکرم را بپذیر.


دلت آرام، لبت پر خنده و نبوغت جاری

14 آگوست 2014



خوشبختی های کوچک

از خوشبختی های کوچک من این است که اس ام اس تکراری صبحت، ساعت 10:46 دقیقه شب، سه بار دیگر، پشت سر هم، deliver شود و من هی بخوانم "سلام عزیزم" و هی کیفور شوم.