یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

انتظار

دقیقا می شود 599 روز. البته دقیق دقیقش 599 روز و 5 ساعت و 40دقیقه می شود. حالا چند دقیقه بیشتر یا کمتر. حسابش را که می کنم می بینم چه جان سختم. 599 روز و اندی فاصله مابین دو آغوش. دو زمزمه دوستت دارم در گوش. دو گونه خیس مماس. 


دارم پر می کشم. هزار بار یا بیشتر صحنه مواجه شدن با عزیزانم را تصور کرده ام. وقتی که گم بشوم در آغوش مردانه بابا. وقتی که ببویم عطر تن مامان را. وقتی که خواهری تنگ بفشاردم و وقتی که داداشی دست در گردنم بیاندارد و در گوشم بگوید "عزیزُم، جونُم". وقتی سفت بغل کنم خواهر زاده بزرگه را که شالش اندکی پس رفته و خواهر زاده کوچیکه را که روسریش را سفت بسته و مثل ابر بهار گریه می کند.


و همه اینها خیالات است. تا واقعیت هنوز دو روز و 12 ساعت و 15 دقیقه مانده است. حالا چند دقیقه بیشتر یا کمتر.

مهتاب

10 شب، صخره های دوست داشتنی جلو پنجره ام

تاریک است. ماه بزرگی در آسمان صاف و بی ابر است. این آسمان بدون ابر هم چیز کمیابی است در این شهر. دلم گرفته. بیخودی نق می زنم. با خودم کلنجار می روم که به دوستم زنگ بزنم، بیاید اینجا، بنشیند ور دل من و به غرغر های من گوش بدهد. زنگ بزنم که چه بشود؟ نمی زنم. خیره به ماه نگاه می کنم و به این می اندیشم که همین ماه در شبِ آن سوی زمین هم به آسمان می آید. شروع می کنم به درد دل کردن. دلم تنگ شده.


11 شب، خانه

منِ من با حیرت به آینه نگاه می کند. چشم های منِ آینه سرخِ سرخ است. بینی اش هم. پس چرا هنوز دلش گرفته؟ مشت مشت آب سرد می پاشد به صورتش و توی چشم های منِ آینه خیره می شود و با تحکم می گوید: "تو هیچیت نیست. فقط هورمونات بالا و پایین شدن. هیچیت نیست." غم توی چشمان منِ آینه اما، واقعی است.


9 صبح فردا، خانه

دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم. هزار کار نیمه تمام دارم ولی نمی خواهم حتی تکان بخورم و نمی خورم. همین طور دراز می کشم توی رختخواب. با لپ تاپم ور می روم. هزار کلیپ مزخرف می بینم. هزار مطلب چرند می خوانم. دوستم را از سر باز می کنم و دوباره ول معطل می چرخم توی اینترنت. دیگر استخوان هایم درد می کند از بس خوابیده ام. ساعت هفت است. هفتِ کِی؟ افطاری جایی دعوت شده ام. غرغر کنان جنازه ام را از تخت می اندازم پایین. آماده می شوم که بروم.


2 ساعت بعد، خیابان

حالم کمی بهتر است. سر به آسمان می کنم تا ماه را ببینم. نیست. وقتی برگردم خانه، حتما می روم می نشینم روی صخره ها و یک دل سیر می بینمش.


14 ساعت بعد، خانه

دیر شده. الان است که اتوبوس را از دست بدهم. می دوم سمت لپ تاپ تا خاموشش کنم. یک ایمیل جدید آمده. قلبم محکم می کوبد. یکبار دیگر می خوانمش. می دوم توی هال. خوشحالم. خیلی.


1 دقیقه بعد، خانه

منِ آینه می خواند و می رقصد و می خندد. منِ من هم. منِ من هزار فکر توی سرش ردیف می شود. چه قدر کار دارد. فقط دو هفته فرصت دارد و این همه کار. از همین الان باید شروع کند. منِ آینه اما، بی خیال می رقصد هنوز و می خواند "I'm going home". منِ من می اندیشد: "دیشب، مهتاب بود."