یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

گیج

کاترین سلام علیک گرمی می کند و می گوید بیا بغلت کنم. مکث کوتاهی می کنم و در آغوشش می کشم. 

هنوز هم فکری ام. فلسفه حجاب ناقصم کم آورده است. کلا انگار این فلسفه می لنگد در معاشرت با هم..جنس..گرا..ها.



طبل

می نشینم توی تاکسی و آدرس مقصد را می گویم. راننده تاکسی از باب خوش مشربی، که اینجا رسم است، سر صحبت را باز می کند و مطابق معمول از موطنم سوال می کند. پاسخ دادن به این سوال تبعات دارد. اغلب می رسد به مسائل سی.ا.سی و اظهار نظر های درست و غلط، و منی که با اوهوم گفتن بی میلی خودم را نشان می دهم. 


ولی این بار تجربه جالب تری است. آقای راننده اظهار فضل بسیار می کند و امیدوار است که لیدر جدید ما بتواند وجهه بهتری از ما در جهان بسازد و من با تعجب می گویم: لیدر جدید؟ اصرار پشت اصرار که بله. همین لیدر جدید و انکار از بنده که جناب! ایشان پرزیدنت مملکت است و لیدر نیست.


سخن کوتاه که در مدت 15 دقیقه تا مقصد، بنده نتوانستم ایشان را مجاب کنم که مستر پرزیدنت ما با جناب لیدر فرق دارد و تا 2 ساعت حیران بودم از خود برتر بینی راننده تاکسی کانادایی که گمان می برد از منِ ناچیزِ ایرانی بیشتر حالیش می شود در باب مسائل ایران! 





عنوان ندارد

ببین! من آدم ساده ای هستم. ساده و زودباور. وقتی سر به سرم می گذاری، حتی یک لحظه هم شک نمی کنم. وقتی می گویی برای اولین روز عشق مان تدارک ندیده ای حرص می خورم. بعد لجم می گیرد که چرا کله سحر بیدار شده ام. ابرو برداشته ام. آرایش کرده ام. تا تو بیایی و تر بزنی به اخلاقم.  بعد می ترسم که نکند دوستم نداری. واقعا می ترسم ها! بعد از خودم دفاع می کنم. عـ....ـن می شوم. بد خلقی می کنم. نق می زنم. بعد یکباره، بعد از حرص دادن من از صبح تا شب، کادو رو می کنی. کادویی که می دانم چند هفته پیش خریده ای. و من واقعا حس می کنم که عـ...ـن هستم. نکن این کارها را با من. من آدم ساده ای هستم.



خیال

دلم می خواهد پنج تا بچه داشته باشیم و یک خانه دلباز با یک حیاط دراندردشت و باغچه با صفا که بچه ها بتوانند از صبح تا غروب در هوای آزاد بازی کنند. دوست دارم درست و درمان بچگی کنند. یکی دو تا هم خدم و حشم داشته باشیم خوب است. نه برای اینکه بچه هایمان را برای ما بزرگ کنند و من عین مادرهای بی خیال، به فکر خودم باشم. نه. برای اینکه وقت داشته باشم با بچه ها بازی کنم، به درسشان برسم و برایشان کیک بپزم. برای دخترها دامن های رنگ به رنگ بدوزم و برای پسرها کلاه و دستکش و شال گردن ببافم. 


بعد تو بیایی و بچه ها، پر سر و صدا، دوره ات کنند. با پسر ها کشتی بگیری و با دختر ها غش غش بخندی. و آن وسط ها هم گاهی لبخندی برای منِ در حال شام درست کردن حواله کنی. بعد سر میز شام آرام دستم را بگیری و فشار دهی و هر دو از خوشی مست باشیم. با هم میز را جمع کنیم و بچه ها را بخوابانیم و ...


چراغ ها را خاموش کنیم و آباژورها را روشن. من برشی از کیک را که برای خودمان نگه داشته ام بیاورم با شربت خنک. تو فیلمی توی دستگاه بگذاری و با هم ولو شویم روی مبل. کیک بخوریم و فیلم ببینیم. بعد من از شیرین کاری جدید دخترکمان برایت بگویم و یواشکی بخندیم به خرابکاری پسرمان. گاهی هم برایم کتاب بخوانی و من چشم هایم را ببندم و گوشم را بسپارم به جادوی صدایت. تکیه دهم به بازویت و آرزو کنم که این لحظه ها تا ابدیت کش بیایند.


خیال است دیگر، خیال. می آید و می رود.