یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

بافتنی

تا به حال به مادربزرگ ها، اونهایی که قدیمی محسوب می شن، یعنی اونهایی که الان بالای 75 سال سن دارن، دقت کردین؟ چقدر مهربان و صبورند. فیلسوف هم هستند. گاهی یک تک جمله اشون به اندازه همه عمر نیچه و ویتگنشتاین و راسل می ارزه. چرا اینها اینجوریند و ما نیستیم؟ یا حتی مادربزرگ های جوون تر هم اینجوری نیستند؟ من دارم این رو یواش یواش کشف می کنم.


این روزها دارم برای خودم شال گردن می بافم. البته ایده اش مال خودم نبود. مال مادربزرگیه که اگرچه هیچ وقت بچه نداشته ولی مثل مادربزرگ هاست و البته جنگ جهانی اول رو هم یادشه! و به ایده اضافه کنید سوز هوا رو که روز به روز بیشتر میشه و گم کردن شال گردنی که پارسال خریدم و البته خریدن یه عالمه کاموا از حراجی به قیمت مفت.


یکی زیر، یکی رو، یکی زیر، یکی رو، یکی زیر، ... می بافم و می بافم و می بافم.

برای عصر اینترنت، کار کند، یکنواخت و بدون افت و خیزیه. تنها هیجان ماجرا برای من اندازه گرفتن مقداریه که بافتم!

حتی اگر بخوای پیچیده و پر طرح و نگار هم کار کنی، چون مدل دائم تکرار میشه، بعد از یه مدت فکرت ازش رها میشه. بعد یکباره خودت رو غافلگیر می کنی که توی ذهنت، داری با چه تفکرات و خیالبافی ها و طرح و نقشه هایی بازی می کنی.


نتیجه اینه که اگر به امر بافتن ممارست داشته باشی کم کم صبور و فیلسوف می شی. به گمانم همه مادر بزرگ های قدیمی یه جوری با نخ و بافتن در ارتباط بودن. حالا چی مهم نیست. گاهی با میل بافتنی و کاموا، گاهی با دار قالی و پشم و ابریشم، گاهی هم با دوک و چرخ نخریسی.


می بافم و می بافم و می بافم. یکی زیر، یکی رو، یکی زیر، ... و با خودم فکر می کنم "قشنگ میشه". بعد دنباله فکرم کش میاد و ادامه میده "زندگی هم زیر و رو داره. واسه همین هم حتما آخرش قشنگ میشه. نا امید ..." بعد یکباره من، من رو غافلگیر می کنه که داره تو ذهنش چه افکاری رو به هم میبافه. بعد بافتن رو رها می کنم و میام پای اینترنت تا یه پست بنویسم!


پی نوشت1: تک جمله ی من از 1 دقیقه عمر گربه ی تو کوچه هم کمتر بود. فکر کنم باید بیشتر تمر ... نه! بیشتر ببافم.


پی نوشت2: گمونم مادربزرگ ها وسط افکارشون بلند نمی شدند یه پست دری وری بنویسند. واسه همین هم فیلسوف می شدند!

جرم

در آن سوی زمان، جایی هست،

که در آن خوشبختی می فروشند

به بهای لبخند،

و گریستن، آن جا...

جرم بزرگیست.



دختری که عاشق شد.

هیچ وقت پاییز رو دوست نداشتم. هنوز هم دوستش ندارم. به نظرم زیادی فصل غمگینیه. درختا مثل محتضر های رو به موت  می مونند. همه زرد و بی حال می شن.  آسمون خاکستری و گرفته، سوز سرد و موذی هوا که تکلیف آدم باهاش روشن نیست، کوتاه شدن روزها و ... .این ها رو ترکیب کنید با آغاز مدرسه ها ( که پر واضحه اون رو هم دوست نداشتم و ندارم!). بهار هم اینقدر دور به نظر می رسه که حتی به عنوان کورسوی امید هم نمیشه ازش یاد کرد.

این میشه که وقتی شعر زیبای پاییز اخوان ثالث رو می خوندم، هاج و واج می موندم که یعنی چی "پادشاه فصلها، پاییز"؟ (البته هنوز هم هاج و واج می مونم!)

تنها نکته ی دلپذیر پاییز برای من، بارون های فوق العاده این فصله. بارون هایی که نه تند و نه آروم، نه ریز و نه درشت، نه سرد و نه گرم، نرم و یکدست می بارن و بهت اجازه می دن اینقدر زیرشون قدم بزنی که تا مغز استخونت خیس بشه ولی احساس سرما نکنی.

ولی امروز از خواب که بیدار شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم چقدر این روز پاییزی قشنگ و بی نقصه. آفتاب گرم و دلچسب، آسمان آبی و صاف و بی ابر، درختا به رنگ های تند (رنگهایی که هیچ وقت تو پاییز ندیده بودم. فقط شنیده بودم.) و صدای مرغ های دریایی ...و حس کردم که امروز، اینجا، توی این شهر کوچیک ساحلی، می تونم عاشق بشم و شدم.

عاشق این درخت ...



 

ادامه مطلب ...

... و می گریست

دیده ام خرسی را در سیرک،

قلاده از چرم، پای در زنجیر،

می رقصید و می گریست.


دیده ام برگی را بر درخت،

ترس و لرزان، هفت رنگ،

می جهید و می گریست.


دیده ام دختری را در آینه،

شانه در کف، موی آشفته،

می خندید و می گریست.


* این پست را به خرسی که سالها پیش در سیرک "تونی و خلیل عقاب" دیدم بدهکار بودم.