یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

برسد به دست مریم میرزاخانی عزیز

سلام مریمِ عزیز،


خیلی وقت است که تو را می شناسم. یادت هست که اسطوره بچه درسخوان های دهه هفتاد بودی؟ من خوب یادم است. همان وقت ها که داستان مدال های جهانیت همه امان را به خیالپردازی وا می داشت. بعد از آن را هم یادم است. مگر می شود کسی دستی بر ریاضیات داشته باشد و ایرانی باشد و از نبوغ ریاضی تو خبر نداشته باشد؟ نبوغی که امروز همه جهان ریاضیات را تحت تاثیر قرار داده است.


امروز در غربت این سرزمین تعداد زیادی به من تبریک گفتند به دلیل اینکه من یک زن ایرانی هستم و از قضای روزگار ریاضی می خوانم. رییس آلمانی الاصل دانشکده ریاضی به من می گوید "فوق العاده است. مگر نه؟ ما می دانستیم که زنان ایرانی ریاضیدانان خوبی هستند. چند تایتان را در دانشکده داریم. ولی فیلدز؟ اوه مای گاد! تبریک." استاد هندی می گوید "اولین زن برنده فیلدز در تاریخ! لابد الان در ایران جشن و سرور است." و ایمیل پشت ایمیل می آید با لینک های مختلف در مورد تو. هر کجا می رسم، حرف از تو پیش می آید و خوشی مدام در یک گوشه دلم قل قل می کند و آرام آرام در رگ هایم پخش می شود.


حالا بیست سالی از مدال های طلای المپیادت می گذرد و تو دوباره سربلندمان کردی. از تو ممنونم. تو دوباره آرام و بی هیاهو با آن نبوغ سرشارت آمدی و کاممان را شیرین کردی و این بار نامت در تاریخ ریاضی جاودانه شد. تبریک و تشکرم را بپذیر.


دلت آرام، لبت پر خنده و نبوغت جاری

14 آگوست 2014



خوشبختی های کوچک

از خوشبختی های کوچک من این است که اس ام اس تکراری صبحت، ساعت 10:46 دقیقه شب، سه بار دیگر، پشت سر هم، deliver شود و من هی بخوانم "سلام عزیزم" و هی کیفور شوم.




آبیِ پرتقالی

با ذوق و شوق یک بسته 24 تایی خودکار رنگی می خرم. می رسم خانه و با عجله جعبه را باز می کنم که حسابی خیط می شوم. همه رنگ ها آبی اند. فقط رنگ لوله خودکار ها فرق می کند. حسابی پکر می شوم. چقدر برای آن لوله پرتقالی رنگ ذوق داشتم. هی جعبه را زیر و رو می کنم تا یک جایی اش نوشته باشد که این خودکارها رنگ های متفاوت دارند. چیزی نیست. تسلیم می شوم آخر. می افتم به دلداری دادن به خودم. اصلاً زیبایی در یک رنگی است که فعلاً همین رنگ آبی است! زیبایی باید در نگاهت باشد. اصلاً نیت است که مهم است...

و اینگونه است که این متن را چرکنویس می کنم با جوهر آبی به نیت پرتقالی! 





نیش عقرب یا شاید هم مارگزیده

روز اول


دیدن یک هموطن در غربت نعمت بزرگی است. حالا دوتایشان با هم! زن و شوهرند و اهل شهر "الف". یکباره خاطرات ناخوشایندی که از همشهریشان دارم در ذهنم جا می گیرد. ندای وجدانم که می گوید همه را نباید به یک چوب راند را گوش می دهم. لبخندی می زنم و شماره تماس و ایمیل خودم را به آنها می دهم  و تاکید می کنم اگر کاری داشتند با من تماس بگیرند و می روم.


روز پنجم


مرد جوان با لحنی آرام، سراغ کتابفروشی را می گیرد و اینکه آیا کاغذ چرکنویس دارد یا نه. آدرس می دهم و می گویم "در طول سال تحصیلی در دانشکده ورق چرکنویس پیدا می شود. حالا که تابستان است را نمی دانم. چک می کنم برایتان." دسته بزرگی پیدا می کنم و ساعتی بعد تحویلشان می دهم.


روز دهم


زن جوان با لحنی رنجیده و اندکی طلبکار می گوید "شما به ما نگفتی از کجا برگه برداریم. برگه هایمان تمام شده." ناگهان اتفاقات گذشته جان می گیرند. لطف کوچکی که حمل بر وظیفه می شود و انجام ندادنش سبب بدهکار شدنت. می اندیشم "انگار تقصیر من است که برگه ها تمام شده اند. انگار می ترسد حقش را بخورم." آرام میگویم "کتابفروشی دارد." این بار پرخاشگرانه می گوید "بله. ولی در همه(!) دانشکده های ریاضی برگه چرکنویس پیدا می شود." خاطرات دوباره هجوم می آورند. نرمش در برابر طلبکاری و رنجیدگی بی دلیل هم خانه ام که کار را به جایی رساند که تقریبا از آن خانه فرار کردم. درپوش خاطرات را می گذارم و صدای وجدانم را خفه می کنم و می گویم "در لِرنینگ سنتر جعبه هست که در ترم های پاییز و زمستان در آن برگه چرکنویس می گذارند. من هرچه باقیمانده بود را برایتان آوردم. بروید چک کنید شاید خوش شانس باشید و چیزی پیدا کنید." بعد راهم را کج می کنم و از در دیگر کلاس خارج می شوم و دوباره با خودم تجدید عهد می کنم که اگر نانم هم از شهر "الف" بگذرد، من با شرافت از گرسنگی بمیرم.



speechless

می گویم گیج و سردر گمم. از ده قسمت زندگیم، نه تایش را پشت سرم جا گذاشته ام. 

می گویی زندگی من فقط یک قسمت داشت. آن را هم تو با خودت برده ای...