یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

زنانه، به سبک مردانه

فکر کنم همان روزهای تابستانی 14 سالگیم بود. روزهای مرد شدنم را می گویم. همان روزی که جلو چشم های حیرت زده مامان پریدم و سوار اتوبوس شدم و از لای درهای نیمه باز اتوبوس، آدرس اداره آموزش و پرورش را پرسیدم تا حق معلم ورزش بی منطق مدرسه را کف دستانش بگذارم. همان باری که برای اولین بار یک مسیر دور و ناآشنا را به تنهایی رفتم و برگشتم. همان روزهایی که موبایل نبود و مامان تا برگشتن من دنیایی حرص و جوش خورده بود. همان روزی که پس از یک ساعت نادیده گرفته شدن یک دختر نیم وجبی کلاس سوم راهنمایی از سوی آن حاج آقای هیکلی ریش دار انگشتر عقیق به دست، صدای دخترانه ام اندکی بالا رفت و بلافاصله کارم راه افتاد. تا آنجا که همه مدرسه به حیرت افتاده بودند و عاقبت با قسم های مامان و وساطت های بابا پی کار را رها کردم. همان روز بود که فهمیدم باید جور دیگری باشم تا بتوانم در میان قوانین نانوشته اجتماعی جان به در برم. همان روزها شدم مردِ خودم. 


یادم می آید از روزی که تشر زدم به پسر همدوره دانشگاهم برای مشارکت پسران کلاس در تدارک افطاری. از آن روزی که در پیگیری یک نامه اداری که سه بار عمداً گم شده بود با تن صدای آرام، به مسئول پر هارت و پورتش گفتم "صدات رو بیار پایین آقا. دفترِ رئیس این خراب شده کجاست؟" و نامه پیدا شد! از روزی که آن یارو کارمند اداره فلان صورتش از غیظ نگاه من سفید شد وقتی که در حال لا...س زدن با دو سه تا دختر پر عشوه ناگهان موقعیت را قاطی کرد و با لحن مزخرفی جوابم را داد. از روزی که چمدانم را خودم حمل کردم و به مردانگی شوهر دوستم برخورد و از آن روز از من بدش آمد. از روزی که مردک هوچی پر سر و صدای در تاکسی، با یک "جمع تر بشین" من خفه شد تا مقصد.


راستش اغلب جواب میدهد. گاهی هم نه. بیشتر موفقیتم مدیون غافلگیری است. اینکه زنی با سر و وضعی آراسته و لحنی مودب و آرام، سر به زیر و در حال پیروی از آداب اجتماعی سنتی زن بودن، ناگهان تغییر حالت دهد، مردان را می ترساند. به غرش شیر ماده بی یال و کوپال خفته ای می ماند که غافلگیرت می کند! البته یادم نمی آید که برخوردهایی از این جنس، در طول این سال ها، بیشتر از تعداد انگشتانم بوده باشند. ولی این قدری هست که مفتخرم کنند به جمله "فلانی مردیه برای خودش"! که راستش نمی دانم تحسین است یا اهانت.


حتی در این سوی دنیا هم، هزاران کیلومتر دورتر از فرهنگ های مردسالار آسیایی، زنان با قوانین مردانه کار می کنند، بچه دار می شوند، تحصیل می کنند، آشپزی می کنند، رای می دهند، لباس می پوشند، بازی می کنند، عاشق می شوند، فکر می کنند، پیر می شوند و می میرند. و اینکه قانون کاغذی حمایتشان می کند، هیچ دخلی به قانون نانوشته اش ندارد. با همه وجودشان در این قید و بندهای مردانه دست و پا می زنند که ثابت کنند کمتر از مردان نیستند، بی عرضه نیستند، ضعیفه نیستند. 


و من خسته و آزرده ام. از این همه مرد بودن، از این همه زنانگی که در درونم خفه می شود، از این بار سنگین "بودنِ آنچه نیستم" خسته ام. از این جهان مردانه، از قوانینش و از فمینسم که مرا به سمت مرد بودن هل می دهند، آزرده ام. و بیزارم از خودم وقتی که کم می آورم، وقتی که باید در تنهایی، روح آسیب دیده زنانه ام را ترمیم کنم. تا کسی نفهمد که روحم پینه بسته است از این همه زمختی. تا کسی قضاوتم نکند در ترازوی مردانه. 


رهایم کنید. ای زن و مرد، رهایمان کنید. نیمه مردانه جهان، پر شده است. دیگر جایی نیست. رهایمان کنید تا نیمه زنانه اش را پر کنیم، با همه ظرافت هایش. قیدهای هزاران ساله را بردارید تا جهان را زیبا کنیم. تا خورشید بدرخشد، پروانه ها جهان را پر کنند و زمزمه نسیم نوازشمان کند. رهایمان کنید تا نقش "خود" را بازی کنیم. تا روح زندگی باز گردد. تا جهان پر خنده شود و همه با هم بخوانیم و برقصیم و خوش باشیم و زندگی کنیم و به آرامش برسیم و ستایش کنیم خدای را که با عدالتش جهانمان را به تعادل آفرید. 


و من، خوبم. فقط خسته ام. فردا... دوباره مردانه خواهم جنگید.






ریشه

نمی شود. هیچ رقمه نمی شود. نمی شود که وسط سرمای سیاه زمستان غربت، هوس باقلا و شلغم و لبوی داغ کنی. نمی شود شب یلدا در حال دان کردن انار، به فکر شب نشینی کریسمس و لباس شب سال نو باشی. نمی شود که خبر معتاد بودن شهردار تورنتو را دنبال کنی و بعدش بی صبرانه صفحه بیBسی را رفرش کنی تا شاید خبری از مذاکره آمده باشد. نمی شود هم برنامه نود را ببینی و هم بروی المپیک زمستانی برای ice dancing کف بزنی. نمی شود با مرغ های دریایی پرروی اقیانوس حال کنی و از آن طرف دلت برای کلاغ پیر سمج چنار بلند توی کوچه تنگ شود. نمی شود هم از قانون مداری و آداب اجتماعی و هزار حسن و عیب دیگر لذت ببری و هم دلت برای فرهنگ ایرانی پر بزند. نمی شود که بخواهی امنیت و رفاه و امکانات این سوی دنیا را برای فرزندت فراهم کنی ولی شب ها برایش "بز زنگوله پا" و "لالا لا لا گل پونه" بخوانی. نمی شود در هوای وطن بود و آب غربت را خورد. هر دو با هم ملغمه زشتی می شود. می شود ترمه اصیلِ وصله شده با فاستونی اصل انگلیسی. باید از یکی گذشت. و آه از ریشه ها...ریشه هایم درد می کنند. بس که کشیده می شوند و آنها، سفت به آن خاک آشنا چسبیده اند.


مجنونِ لیلی

وقتی‌ که دیر میکنی‌، حدس نمی‌زنم که گرفتاری. فکر نمی‌‌کنم که سرت گرم است و خوشی‌. خیال نمی‌‌بافم که زبانم لال تصادف کرده‌ای و الان خونین و مالین گوشه‌‌ای افتاده ای. هیچ فکری نمی‌‌کنم. هیچ احتمالی‌ نمی‌‌دهم. حتی حرص هم نمی‌‌خورم. فقط ‌تلخی سوزاننده‌ای تا عمق جانم پیش می رود که نکند از یادت رفته باشم. 


نشانه هایی از جنون دارم این روزها...




بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

ته همه سرنخ ها تو نشسته ای. تو نشسته ای و با چشمانی اندوهگین زل زده ای به من و منی که دوباره بازگشته ام به روزهای ابری و بارانی. منی که کاش می توانستم این دیوار شیشه ای را بشکنم، در آغوشت بگیرم و آرام در گوشت بگویم که صبور باش. و تویی که نگاه ملتمست چنگ می زند به گلویم، راه نفسم را می بندد و دیوانه ام می کند. تویی که شکسته ای پوسته سخت روئینم را و منی که بی دفاع و ترسیده در برابر این تندباد ایستاده ام.


سفرنامه


روز اول


خسته و عصبی نشسته ام در فرودگاه بین راه. گیج و کلافه ام. ذهنم ملغمه ایست از افکار درهم و برهم. چرا این قدر خوابم می آید؟ چرا اینقدر زمان کند می گذرد؟ قلبم دارد از سینه ام می زند بیرون. اتو را از پریز بیرون کشیدم؟ گرسنه ام. چه بوی بدی دارند غذاخوری های اینجا. صبر می کنم تا غذای ایرانی بخورم در هواپیما. اصلا چرا من بلیط ایران ایر گرفتم؟ نکند هواپیما سقوط کند و قبل از دیدن عزیزانم توی هوا بترکم؟ چرا دستشویی ها اینقدر تنگند. با کوله پشتی ام آنجا جا نمی شوم. چرا این فرودگاه اینقدر خسیس است؟ فقط نیم ساعت اینترنت رایگان که سر 15 دقیقه قطع می شود. خوب حالا چه طوری سرم را گرم کنم تا خوابم نبرد و از پرواز جا نمانم؟ چمدان هایم چه می شود؟ چمدان هایم در مبدا جا مانده اند. کلی سوغاتی دارم. باید زنگ بزنم به دوستم بگویم سوغاتی ها را با پست بفرستد. خواهر زاده کوچیکه را چه کنم بی سوغاتی؟ گناه دارد خوب... آه...خدایا چرا زمان نمی گذرد؟

 

روز دوم


خاک وطن...از گمرک که رد شدم دقیقا 12:01 بود. روز دوم شروع شد. امشب را باید تهران بمانم تا با پرواز فردا صبح بروم شیراز. چمدان ندارم. تلفنی می زنم که رسیده ام و بروید بخوابید. عید نشده. فردا روز آخر رمضان است. می چپم توی ساندویچی فرودگاه. همبرگر را با کیف می بلعم. احمقانه به نظر می رسد که دو سالی حسرت همبرگر درست و درمان کشیده باشی در سرزمین فست فود!! ولی خودمانیم ها. ساندویچ چرندی بود. تا چند ساعت دیگر می روم خانه...

 

روز ششم


باید بروم خرید. فرآیند فرستادن چمدان فرسایشی شده. فعلا همه یاری کرده اند که من برهنه نمانم. اینطور که نمی شود. می روم برای خرید خرده ریز ها. بر که می گردم شوکه شده ام. داداشی با خنده سر به سرم می گذارد که مثل اصحاب کهف شده ام هنگام خرید بعد از سیصد سال و فرقم با آنها در این است که لااقل سکه آنها عتیقه بود و با ارزش. خواهر زاده بزرگه از خنده روده بر شده که خاله می رود بازار و با چشم هایی قد نعلبکی باز می گردد. مثل آب خوردن می شود سرم کلاه گذاشت... خدا به داد مردم برسد.

 

روز دهم


دارم از خستگی می میرم. خواب شبانه ام هنوز درست نشده. شبی 3 ساعت می خوابم و تمام روز در حال دوندگی هستم. اداره گذرنامه، تمدید گواهینامه، تصحیح کارت ملی، دارالترجمه، تهیه بلیط سفر به مشهد و .... خانه از مهمان پر و خالی می شود و هرکس، هر موقع که بیاید به شام یا ناهار مهمان می شود. تمام استخوان هایم درد می کند. کشان کشان می برندم پیک نیک. بر که می گردم خستگی اثر خود را کرده... سه تبخال گنده روی لب بالا در حال سلام کردنند. آنها را چماقی می کنم و اولتیماتوم میدهم. می خواهم سه روز بخوابم. نه مهمانی می روم و نه مهمانی بیاید.

 

روز هفدهم


مات شده ام به مانیتور. در ذهنم غوغایی است. اصلا نمی دانم چه بگویم. فقط می پرسم خودش خواسته؟ می شنوم که پیشنهاد خودش بوده است. نمی فهمم در نیم ساعت بعد چه می گویم و کی خداحافظی می کنم. روزهای سختی در پیش است.


روز بیست و سوم


رسیده ام بر در بارگاه نورانی اش. زیارت می کنم و سبک می شوم. راز دل می گویم و کار خود را به حضرت حق وا می گذارم و امام را کفیل خود می کنم. نماز شکر می خوانم و با قلبی سبک، باز می گردم تا فصل تازه ای از زندگیم را آغاز کنم. جوانه های عشق در قلبم در حال شکفتنند.

 

روز سی و دوم


ساکت نشسته ام. انگار در دنیای دیگری هستم. سر و صدا و شلوغی شصت، هفتاد نفر آدم در ذهنم همچون همهمه ای گنگ است. خیره شده ام به قاب قرآن خاتم روی میز. می گشایمش و سفیدی جلد قرآن داخل آن نوازشم می کند. نیت می کنم و صفحه ای را می گشایم. "اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون". قلبم آرام می گیرد. خواهری را صدا می کنم و زمزمه می کنم "دائم".

 

روز سی و هفتم


دوباره در همان فرودگاه بین راه هستم. همان غذاهای بدبو، همان توالت های تنگ و کوچک، همان قدر خسته و کلافه و عصبی. همان اینترنت مزخرف نیم ساعته که دوباره سر 15 دقیقه قطع شد. همه چیز همان است که بود. فقط این بار به جای چمدان ها، دلم در مبدا جا مانده است.