یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

speechless

می گویم گیج و سردر گمم. از ده قسمت زندگیم، نه تایش را پشت سرم جا گذاشته ام. 

می گویی زندگی من فقط یک قسمت داشت. آن را هم تو با خودت برده ای...



صفر مطلق

چهارشنبه شده صفر مطلق تقویمم! امروز روز منفی دو است. روز صِفرم حرکت می کنم به سویت و روز دوم، به یاری خدا، می بینمت. درست هشت روز مانده به هشت ماهِ تمام، ندیدنت. روز سیزدهم جشن می گیریم یکی شدنمان را درست هشت ماه و هشت روز پس از پیمان بستنمان.


دلم می خواهد که بدانی شادم. که خوشبختم. که بی تابم. که ممنونم. که راضیم. دلم می خواهد که بدانی نگرانم. نگران از اینکه تنها مانده ای. دلگیرم از اینکه نتوانستم در کنارت باشم. جایی از دلم خالی است. جای دونفره هایمان. جای خاطرات هشت ماهه ای که با خاطرات پنج روز پرش کردیم. دلم می خواهد که بدانی که داشتنت می ارزد به همه تنهایی هایم، به همه جای خالی دلم. دلم می خواهد که بدانی هرچه بیشتر صبوری می کنی، بیشتر عاشقت می شوم و عهدم را برای خوشبخت کردنت محکم تر می کنم.


نمی دانم چند صفر مطلق دیگر خواهم داشت. دعا کن صبوریم زیاد شود. 





تو

*شده ای بهانه جدیدی برای شکر کردنِ خدا. وقتی که با محبت نگاهم می کنی. وقتی که از دلتنگی حرف می زنی. وقتی که صبورانه نازم را می کشی. وقتی که می گویی "چه قدر خوبه که دارمت". همه اش می خواهم خدا را شکر کنم برای نعمتِ تو. 


*انگار از توی رویاهایم بیرون آمده ای. امروز یادم آمد از سالهای نوجوانی و سریالی که پخش می شد. و مرد سریال که قد بلند بود و کم حرف. چشمانی مهربان داشت و رفتاری ملایم. حمایتگر بود و صبور. با موهای کم پشت و علاقمه مند به چوب. نجار بود. و آرزویم که همسرم این چنین باشد. انگار که فرشته مهربان با چوب جادویی اش مرد رویاهای نوجوانیم را واقعی کرده باشد. تو بگو...برآورده شدن یک رویا شکر ندارد؟


*تو قرار بود پایانی باشی بر تنهایی هایم. نوروز امسال اما، به اندازه یک نفر بیشتر، تنهاترم. جای خالیت، نبودنت، کاسه دلتنگی هایم را پر کرده است.





عنوان ندارد

ببین! من آدم ساده ای هستم. ساده و زودباور. وقتی سر به سرم می گذاری، حتی یک لحظه هم شک نمی کنم. وقتی می گویی برای اولین روز عشق مان تدارک ندیده ای حرص می خورم. بعد لجم می گیرد که چرا کله سحر بیدار شده ام. ابرو برداشته ام. آرایش کرده ام. تا تو بیایی و تر بزنی به اخلاقم.  بعد می ترسم که نکند دوستم نداری. واقعا می ترسم ها! بعد از خودم دفاع می کنم. عـ....ـن می شوم. بد خلقی می کنم. نق می زنم. بعد یکباره، بعد از حرص دادن من از صبح تا شب، کادو رو می کنی. کادویی که می دانم چند هفته پیش خریده ای. و من واقعا حس می کنم که عـ...ـن هستم. نکن این کارها را با من. من آدم ساده ای هستم.



خیال

دلم می خواهد پنج تا بچه داشته باشیم و یک خانه دلباز با یک حیاط دراندردشت و باغچه با صفا که بچه ها بتوانند از صبح تا غروب در هوای آزاد بازی کنند. دوست دارم درست و درمان بچگی کنند. یکی دو تا هم خدم و حشم داشته باشیم خوب است. نه برای اینکه بچه هایمان را برای ما بزرگ کنند و من عین مادرهای بی خیال، به فکر خودم باشم. نه. برای اینکه وقت داشته باشم با بچه ها بازی کنم، به درسشان برسم و برایشان کیک بپزم. برای دخترها دامن های رنگ به رنگ بدوزم و برای پسرها کلاه و دستکش و شال گردن ببافم. 


بعد تو بیایی و بچه ها، پر سر و صدا، دوره ات کنند. با پسر ها کشتی بگیری و با دختر ها غش غش بخندی. و آن وسط ها هم گاهی لبخندی برای منِ در حال شام درست کردن حواله کنی. بعد سر میز شام آرام دستم را بگیری و فشار دهی و هر دو از خوشی مست باشیم. با هم میز را جمع کنیم و بچه ها را بخوابانیم و ...


چراغ ها را خاموش کنیم و آباژورها را روشن. من برشی از کیک را که برای خودمان نگه داشته ام بیاورم با شربت خنک. تو فیلمی توی دستگاه بگذاری و با هم ولو شویم روی مبل. کیک بخوریم و فیلم ببینیم. بعد من از شیرین کاری جدید دخترکمان برایت بگویم و یواشکی بخندیم به خرابکاری پسرمان. گاهی هم برایم کتاب بخوانی و من چشم هایم را ببندم و گوشم را بسپارم به جادوی صدایت. تکیه دهم به بازویت و آرزو کنم که این لحظه ها تا ابدیت کش بیایند.


خیال است دیگر، خیال. می آید و می رود.