یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

چرمنگ

عرض به حضورتون که در این مملکت غریب، زمستان های عجیب و غریبی می آن و می رن که همین زنده در رفتنم از این یخبندان، به خودی خود، معجزه ایه. به همین منظور بنده با تمام تجهیزات زمستانی ممکن از خونه بیرون می رم و تازه یه وردی هم می خونم و به خودم فوت می کنم که صحیح و سالم برگردم.  

 

در جریان اسباب کشیم به خونه جدید، حسابی جوگیر شدم و پوتین نازنینم را که تختش ورآمده بود، دور انداختم و حالا سر سیاه زمستان عزا گرفته بودم که با کفش اسپرت، با چه ژانگولری به سلامت از روی یخ ها تردد کنم. تا اینکه دیدم که یک روز بعد از ظهر، آسمون ناپرهیزی کرده و آفتابیه، هوا هم که خوبه و فردا هم که تعطیله و چه بهتر که بروم و یک جفت پوتین بخرم.  

 

چون زیاد حوصله گشتن و چرخیدن رو ندارم، همان اولین پوتینی را که پسندیدم انتخاب کردم. بعد هم یک جفت نیم بوت مدل سربازی ظریف دیدم که دلم رو برد و از اون جا که  یه تخفیف 30 درصدی برای خرید دوم گذاشته بودن، در اقدامی انتحاری هر دوشون رو خریدم!

 

دو قدم بعد، یک جفت پوتین فرد اعلای چرم با تخفیف ویژه انتظارم رو می کشید. با کمی سبک سنگین کردن، خودم را قانع کردم تا برای اولین بار، با تکیه به قانون "جنس فروخته شده پس گرفته می شود"، که در این دیار کفر به دقت مراعات می شه، سومی رو هم بخرم و در عرض نیم ساعت با سه تا جعبه 80 در 50 سانتی متری راه افتادم سمت خونه تا با مشورت سایرین بالاخره یکیشونو انتخاب کنم.

 

چشمتان روز بد نبیند، از پاساژ که بیرون آمدم، چنان سرمایی گرفته بود که گربه ها هم رفته بودن خونه اشون! و بنده با یک کوله 7-8 کیلویی و یک کاپشن متوسط و سه جعبه گنده و بدون دستکش، تو ایستگاه اتوبوس سگ لرز می زدم.  

 

بالاخره اتوبوس آمد و حالا با چه ترفندی کارتم را از کوله در آوردم و نشان دادم و سوار شدم نمی دانم. فقط تا آمدم بنشینم اتوبوس راه افتاد و چنان پرت شدم روی صندلی که ستون فقراتم آخ گفت و جعبه ها هم میان زمین و هوا معلق. حالا جایی که پرتاب شدم اصولا مخصوص افراد سالمنده و تصمیم گرفتم تا کسی نیومده و اتوبوس خلوته برم مثل بچه آدم یه جای دیگه بشینم. ایستگاه بعد بلند شدم  که دیدم یکی از سمت چپم آخ گفت و یکی از سمت راستم اوخ. با کوله ام هم زدم توی سر یکی دیگه و خلاصه با یه مصیبتی دو ردیف عقب تر نشستم. کجا؟ سر ردیف و عدل 3 تا ایستگاه بعد بغل دستی خواست که پیاده بشه. از جا که بلند شدم لنگه پوتین سربازی به جلو پرتاب شد و جعبه پوتین چرمم خورد تو سر یکی دیگه. خودم هم باز پرت شدم روی یه صندلی دیگه. خلاصه جانم براتون بگه که همه اتوبوس دست به دست هم داده بودن بنده رو یه جا بشونن که بی خطر باشم و لااقل چشم و چار بقیه رو در نیارم! 

 

خلاصه یه گوشه کز کردم و نشستم و قیافه "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم" به خودم گرفتم. تا میومدم تکون بخورم می دیدم سه جفت دست از سه طرف میاد واسه محافظت! یه پسره هم رو این صندلی وارونه ها نشسته بود و هی منو نگاه می کرد و سری به تاسف تکون میداد و زارت میزد به خنده! حالا تو این هیر و ویری یه آشنایی هم سوار اتوبوس شد و منو دیده و گیر داده که نشونم بده که چی خریدی! منم گفتم آب که از سر گذشت چه یه وجب، چه صد وجب. با خیال راحت لم دادم رو صندلی و گذاشتم ته مانده آبرو رو هم شخم بزنه و قشنگ، کنجکاوی خودشو ارضا کنه! 

 

بالاخره رسیدم خونه و بعد از اینکه شصت پام رو از چشمم در آوردم، یک راست رفتم پای کامپیوتر و شروع کردم به چت کردن و نظر پرسی در مور پوتین ها! نتیجه این بود که خب اولیه که تختش یه کم لیزه! یهو می خوری زمین. ببر پسش بده! دومی هم فردا که برف بیاد، بارون بیاد، آب از لا به لای بندهاش رد میشه و پات خیس میشه. ببر پسش بده! سومی هم والا یادم نمیاد که چه مرضش بود! ببر پسش بده! 

 

خلاصه اینکه حالا دوباره نشستم سر این سه تا جعبه و فکر می کنم چه طوری سه تاشونو با هم ببرم پس بدم!

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
solemate دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 04:42 ب.ظ

سلام مریم جان
هنوزم تو کف اون پست زنانگی هستم
هنوزم وقتی از روش هم نگاهم رد میشه نفسم حبس میشه
این همه استعداد نویسندگی تو رو فراموش کرده بودم اصلا این همه سال کجا قایمش کرده بودی؟!!!!
و اما این پستت
اینم کلی خندیدم و
اصلا میدونی از چیه نوشتهات به شدت محظوظ میشم!!!
اینکه حس کردم واقعا پیشتم و داری برام تعریف می کنی با همه جزییات و هیجانات
بوس
بوس
بوس
و یکی دیگه
بوس
تا بدونی دلم برات تنگه مریمی...

منم همین طوریم وقتی کامنت هات رو می خونم! حس می کنم پیشمی!
می دونم دلت تنگه واسم! چون دلم خیلی تنگه واست می دونم!

صالی دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 06:02 ب.ظ http://afsonkhanomi.blogfa.com

آفرین بر تو
خسته نباشی این همه سختی کشیدی برای حمل 3تا پوتین

سلامت باشی!
والا به زبون راحت میاد 3 تا پوتین! ولی اگر تصور کنی تو 3 تا جعبه 80*50 سانتی هستن ...
اوه اوه! فکر کن شیرازی هم باشی! چه شود!

عباس سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 11:00 ق.ظ http://abas.blogsky.com

حالا خوبه پوتین بوده اگر کارد آشپزخونه و تیغ و این چیزا بود باید میومدیم زندان استقبال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد