یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

صفر مطلق

چهارشنبه شده صفر مطلق تقویمم! امروز روز منفی دو است. روز صِفرم حرکت می کنم به سویت و روز دوم، به یاری خدا، می بینمت. درست هشت روز مانده به هشت ماهِ تمام، ندیدنت. روز سیزدهم جشن می گیریم یکی شدنمان را درست هشت ماه و هشت روز پس از پیمان بستنمان.


دلم می خواهد که بدانی شادم. که خوشبختم. که بی تابم. که ممنونم. که راضیم. دلم می خواهد که بدانی نگرانم. نگران از اینکه تنها مانده ای. دلگیرم از اینکه نتوانستم در کنارت باشم. جایی از دلم خالی است. جای دونفره هایمان. جای خاطرات هشت ماهه ای که با خاطرات پنج روز پرش کردیم. دلم می خواهد که بدانی که داشتنت می ارزد به همه تنهایی هایم، به همه جای خالی دلم. دلم می خواهد که بدانی هرچه بیشتر صبوری می کنی، بیشتر عاشقت می شوم و عهدم را برای خوشبخت کردنت محکم تر می کنم.


نمی دانم چند صفر مطلق دیگر خواهم داشت. دعا کن صبوریم زیاد شود. 





مرگ

چند هفته پیش بود. نشسته بودم خوش و خرم یک سریال طنز نگاه می کردم و می خندیدم که ناگهان حس کردم چه قدر خوب است اگر بمیرم. درست همین الان. نه غمی خواهم داشت، نه مسئولیتی و نه فشار عصبی و چه قدر خوش خواهد گذشت که ناگهان از آن حال در آمدم. هنوز شوخی هنرپیشه سریال تمام نشده بود. نهایتا 4 یا 5 ثانیه طول کشیده بود. یخ کرده بودم. آن قدر حس ناب و عمیقی بود که از حضورش ترسیده بودم.


آرزوی مرگ کردن چیز عجیب و غریبی نیست. گاهی به شوخی، گاهی از سر فشار روانی، گاهی برای جلب توجه و یا گاهی با تصور اینکه مرگم می چزاند آنکه مرا چزانده. فرهنگ عامه ما پر است از اصطلاحات و حالات چهره و دست در موارد مختلف. ولی اینکه واقعا بخواهی بمیری، بی هیچ دلیلی در لحظه، ترسناک است. اینکه به هیچ کس فکر نکنی، به پدر و مادرت، به مردی که منتظرت نشسته، به خواهر و برادری که جزئی از وجودت هستند و مرگ را وسط یک سریال طنز و در حال هرهر و کرکر، بی آنکه  بخواهی، بخواهی، ترسناک است. آنقدر ترسناک که هفته ها نتوانی درباره اش بنویسی و آنقدر خالص و ناب که نتوانی فراموشش کنی. 


نمی دانم. از آن روز خیلی گذشته. نه عصبی ام, نه افسرده و نه می خواهم بمیرم. فقط اینکه مرگ، کمی، فقط کمی کمتر از قبل ترسناک است.


پانوشت: اینکه کسی بخواهد بمیرد با اینکه بخواهد خودکشی کند فرق دارد. نگران نباشید!

وقتی یک نفر مأمور است که حال تو را خوب کند!

لای چشم هایم را که باز می کنم حس می کنم محیط از آنچه که باید تاریک تر است. پرده را که کنار می زنم، آسمانِ گرفته با ابرهای کلفت سیاه و زمینِ دوباره پوشیده شده از برف، آه از نهادم بر می آورد. می نشینم به حساب کردن. امروز 12 فروردین است. دلم لک زده برای هوای ملایم شهر و دیارم و بوی بهار نارنج و پرتقالی که در این وقت سال همه جا پیچیده است. 


با اکراه لباس می پوشم و می روم توی لابی می نشینم منتظر تاکسی. باد شدیدی می وزد. خانم همسایه که اندکی ناتوانی جسمی دارد، بلند بلند غر می زند که سرویس اداره را از دست داده ام و چرا برف ها پارو نشده اند و حالا من چه کنم اگر روی برف ها لیز بخورم... حوصله شنیدن ندارم. می روم سمت در خروجی. پیرمرد خنده رویی، دست در جیب و گردن در یقه فرو کرده تند به سمت در می آید. در را برایش نگه می دارم . می چپد تو و با لبخند پهنی می گوید Merry Christmas! خنده ام می گیرد. بلند می خندم. 


پا که بیرون می گذارم باد از آستینم می رود تو. می خواهم بدوم به سمت تاکسی ولی تمام سطح زمین را یخ گرفته. 

راننده تاکسی با لحن سرخوشی می گوید ?Probably the damn paradise. Hah و یکریز حرف می زند تا دانشگاه. به او گوش نمی دهم و تمرکز می کنم روی پیرمرد خنده رو. حالم بهتر می شود.


کارم را که تمام می کنم دیگر معطل نمی کنم. می زنم بیرون تا هوا خرابتر از این نشده. برفِ دانه ریزِ تندی می بارد. تا اتوبوس برسد سفیدپوش شده ام. تا برسم خانه برف تبدیل شده به freezing rain. چیزی است شبیه تگرگ. با این تفاوت که فقط یک قطره باران یخ میزند و می شود یک ورقه یخ ریز و نازک و نوک تیز. باد چنان مرا هول می دهد که روی یخ ها زمین می خورم. تیزی یخ هایی که به صورتم می خورد آزارم می دهد. کوله ام را می گیرم روی سینه ام و آرام در کنار پیرمرد همسایه راه می روم. نزدیک تک پله مکث می کند. می گویم شما اول بروید. سر بلند می کند. به پهنای صورت می خندد و می گوید "!I want to but I can't" به رویش می خندم و در دلم می گویم Merry Christmas!



یا من اسمه شفا

نامش الانود است. یک دانشجوی عربستانی که با بورس کشورش برای تحصیل به کانادا آمده است. همسن و سال من است با رفتاری ملایم، لبخندی دوستانه و تن صدای آرام و ماخوذ به حیا، بی شر و شور و در موقعیت های اجتماعی، گاهی در موضع ضعف. همراه با شوهری که بسیار دوستش دارد و فرزندانی 7، 4 و 2 ساله که دوتای آنها در کانادا به دنیا آمده اند. با وجود ضعف علمی همیشگی دانشجویان عربستانی، بسیار سخت کوش است و با وجود سه فرزند خردسال با جدیت برای پیشرفتش تلاش می کند. نمونه کامل یک زن از جامعه ای سنتی که با تمام وجود برای تغییر تلاش می کند و در عین حال تمام فعالیتش را محدود به چهارچوب ها می کند بدون آنکه خطوط قرمز فرهنگی، اجتماعی و مذهبی را لگد کند.


از چند ماه پیش دردی در پایش داشته که تا زمانی که طاقتش را طاق کرده، پی اش را نگرفته و حالا غده ای در پایش یافته اند که احتمال سرطانی بودنش می رود. با این حال با جدیت هر روز به دانشگاه می آید. سر در کتاب و جزوه می کند و یک ضرب درس می خواند. گفته اند که باید هرچه سریع تر جراحی کند و خودش 3 هفته دیگر را تعیین کرده است. می گوید می خواهم امتحان جامع دکترا را بدهم، بعد جراحی کنم و بعد دوباره مشغول درس می شود.


اصلا نمی فهمم که چه طور اینقدر آرام است. چه طور روی درس خواندن تمرکز می کند، به بچه هایش می رسد و به همسرش دلداری می دهد. چه طور با آرامش، جراحی اورژانسی را سه هفته عقب می اندازد که مبادا زحمت درس خواندش به هدر رود. 


حس می کنم جنگجوی با افتخاری است که حاضر است برای آرمانش بمیرد. او زنی است که با هزار قید و بند اجتماعی جنگیده، برای ادامه تحصیل مهاجرت کرده، هزار زخم زبان شنیده از خانواده خودش و همسرش و تحمل کرده همسری را که به خطر بیکاری و حس عاطل بودن و در خانه ماندن بداخم و کم طاقت شده و با این همه به فوق لیسانس قناعت نکرده که با همان می توانست شغلی در کشور خود داشته باشد. و حالا حاضر است ریسک کند و جراحی را عقب بیاندازد که این بهای بسیار کمی است در برابر آنچه پرداخته است. 


دعا می کنم الانود خوب باشد. دعا می کنم که سرطانی در کار نباشد. او جنگجوی قوی بی نام و نشانی است که یک دنیا را روی شانه هایش حمل می کند. شما هم برایش دعا کنید.


تو

*شده ای بهانه جدیدی برای شکر کردنِ خدا. وقتی که با محبت نگاهم می کنی. وقتی که از دلتنگی حرف می زنی. وقتی که صبورانه نازم را می کشی. وقتی که می گویی "چه قدر خوبه که دارمت". همه اش می خواهم خدا را شکر کنم برای نعمتِ تو. 


*انگار از توی رویاهایم بیرون آمده ای. امروز یادم آمد از سالهای نوجوانی و سریالی که پخش می شد. و مرد سریال که قد بلند بود و کم حرف. چشمانی مهربان داشت و رفتاری ملایم. حمایتگر بود و صبور. با موهای کم پشت و علاقمه مند به چوب. نجار بود. و آرزویم که همسرم این چنین باشد. انگار که فرشته مهربان با چوب جادویی اش مرد رویاهای نوجوانیم را واقعی کرده باشد. تو بگو...برآورده شدن یک رویا شکر ندارد؟


*تو قرار بود پایانی باشی بر تنهایی هایم. نوروز امسال اما، به اندازه یک نفر بیشتر، تنهاترم. جای خالیت، نبودنت، کاسه دلتنگی هایم را پر کرده است.