ته همه سرنخ ها تو نشسته ای. تو نشسته ای و با چشمانی اندوهگین زل زده ای به من و منی که دوباره بازگشته ام به روزهای ابری و بارانی. منی که کاش می توانستم این دیوار شیشه ای را بشکنم، در آغوشت بگیرم و آرام در گوشت بگویم که صبور باش. و تویی که نگاه ملتمست چنگ می زند به گلویم، راه نفسم را می بندد و دیوانه ام می کند. تویی که شکسته ای پوسته سخت روئینم را و منی که بی دفاع و ترسیده در برابر این تندباد ایستاده ام.