نامش الانود است. یک دانشجوی عربستانی که با بورس کشورش برای تحصیل به کانادا آمده است. همسن و سال من است با رفتاری ملایم، لبخندی دوستانه و تن صدای آرام و ماخوذ به حیا، بی شر و شور و در موقعیت های اجتماعی، گاهی در موضع ضعف. همراه با شوهری که بسیار دوستش دارد و فرزندانی 7، 4 و 2 ساله که دوتای آنها در کانادا به دنیا آمده اند. با وجود ضعف علمی همیشگی دانشجویان عربستانی، بسیار سخت کوش است و با وجود سه فرزند خردسال با جدیت برای پیشرفتش تلاش می کند. نمونه کامل یک زن از جامعه ای سنتی که با تمام وجود برای تغییر تلاش می کند و در عین حال تمام فعالیتش را محدود به چهارچوب ها می کند بدون آنکه خطوط قرمز فرهنگی، اجتماعی و مذهبی را لگد کند.
از چند ماه پیش دردی در پایش داشته که تا زمانی که طاقتش را طاق کرده، پی اش را نگرفته و حالا غده ای در پایش یافته اند که احتمال سرطانی بودنش می رود. با این حال با جدیت هر روز به دانشگاه می آید. سر در کتاب و جزوه می کند و یک ضرب درس می خواند. گفته اند که باید هرچه سریع تر جراحی کند و خودش 3 هفته دیگر را تعیین کرده است. می گوید می خواهم امتحان جامع دکترا را بدهم، بعد جراحی کنم و بعد دوباره مشغول درس می شود.
اصلا نمی فهمم که چه طور اینقدر آرام است. چه طور روی درس خواندن تمرکز می کند، به بچه هایش می رسد و به همسرش دلداری می دهد. چه طور با آرامش، جراحی اورژانسی را سه هفته عقب می اندازد که مبادا زحمت درس خواندش به هدر رود.
حس می کنم جنگجوی با افتخاری است که حاضر است برای آرمانش بمیرد. او زنی است که با هزار قید و بند اجتماعی جنگیده، برای ادامه تحصیل مهاجرت کرده، هزار زخم زبان شنیده از خانواده خودش و همسرش و تحمل کرده همسری را که به خطر بیکاری و حس عاطل بودن و در خانه ماندن بداخم و کم طاقت شده و با این همه به فوق لیسانس قناعت نکرده که با همان می توانست شغلی در کشور خود داشته باشد. و حالا حاضر است ریسک کند و جراحی را عقب بیاندازد که این بهای بسیار کمی است در برابر آنچه پرداخته است.
دعا می کنم الانود خوب باشد. دعا می کنم که سرطانی در کار نباشد. او جنگجوی قوی بی نام و نشانی است که یک دنیا را روی شانه هایش حمل می کند. شما هم برایش دعا کنید.
در افسانه های باستانی نقل شده است که:
"انسان ها در ابتدا دارای چهار دست و چهار پا و دو صورت بودند و در سه حالت متفاوت. دو زن، دو مرد یا یک زن و یک مرد. آن زمان انسان ها قدرت زیادی داشتند و خدایان را تهدید به تسخیر می کردند. در ابتدا خدایان تصمیم گرفتند که انسان ها را با رعد و برقی از بین ببرند ولی در این صورت دامنه فرمانروایی خود را از دست می دادند. بر مبنای راه حل زئوس، پادشاه خدایان، تصمیم گرفته شد که انسان ها را به دو نیم تقسیم کنند. این، هم مجازاتی بود برای غرور و خودپرستی انسان ها و هم تعداد آن ها را دو برابر می کرد و در نتیجه دو برابر خدایان را تکریم می کردند. پس از آن انسان ها تبدیل به نیمه هایی ناقص شدند و زمانی که دو نیمه یکدیگر را بیابند، احساس درک متقابل ناگفته ای در میانشان پدید می آید. با یکدیگر احساس یگانگی می کنند و هیچ حس شادی آفرینی، برتر از آن حس نیست."**
این دو نیمه را soulmate می نامند. البته در ادبیات و فرهنگ معاصر، soulmate به دلبر و دلداری اطلاق می شود که درک متقابل بی نقصی از یکدیگر دارند ولی بر مبنای افسانه های باستانی، این کلمه هیچ اشاره ای به روابط رمانتیک و عاشقانه ندارد.
بر اساس این افسانه، من از جمله افرادی هستم که از آن شادی بی بدیل سرشار شده ام. شانزده سال پیش، لا به لای دانش آموزان شلوغ یک دبیرستان دخترانه، من و دختری فروردینی همکلاس شدیم. پانزده سال پیش آغاز دوستی ساده نوجوانانه امان بود و از آن پس من و او فراز و نشیب های فراوان زندگیمان را شریک شدیم.
وقتی به گذشته نگاه می کنم متعجب می شوم که دوستیمان چگونه از این همه تفاوت جان به در برده است. از نظر رفتاری صد در صد متفاوتیم. هرچه او پر جنب و جوش و هیجانی و جسور است، من محتاط و مراقبم. هرچه او ریسک پذیر و مدیر است، من یک ناظر و تحلیل گرم. هرچه او دایره ارتباطاتش گسترده است، من منطقه امن جمع و جور و دوستان صمیمی اندکی دارم. بسیار پیش آمده که در دو قطب متضاد بوده ایم، دعوا کرده ایم، گریه کرده ایم، به یکدیگر بد و بیراه گفته ایم. ولی حتی یک لحظه هم با هم قهر نبوده ایم. حتی به یاد ندارم که از او دلخور شده باشم.
با هم بوده ایم و نبوده ایم. حالا که فکر می کنم در این پانزده سال حتی به خانه ی من هم نیامده است. خاطرات من و او همه در مدرسه، کتابخانه دانش آموز، حافظیه و یا پیاده روی های طولانی رقم خورده است. و البته بخش اعظمی از آن پای تلفن، وقتی که من تهران بودم و او نبود و بعد که او تهران بود و من نبودم.
حالا من و او در دو سوی کره زمینیم. من تنهایم و او با همسرش. و یک سال و نیمی هست که بعد مسافت، اختلاف ساعت و گرفتار های هر دویمان اجازه نداده که یک دل سیر حرف بزنیم و درد دل کنیم. ولی هنوز راهی است بین قلب هایمان. می فهمم که کی شاد و کی غمگین است، حتی اگر با او صحبت نکرده باشم. می فهمم که کی دلش برایم تنگ شده است. حتی می فهمم که کی به یادم هست و کی نیست.
soulmate عزیز من! تو هم هنوز مرا بهتر از خیلی های دیگر درک می کنی و منظورم را می فهمی. شاهد و دلیل می خواهی؟ تو بی وطن را بهتر از هر کسی فهمیدی. من هنوز همان مریمم که می شناسی! با من حرف بزن.
**منبع: ویکی پدیای انگلیسی
من بودم و من. تنهای تنها. بی هیچ نشانه ای که بویی از زندگی پشت سرم بدهد. من بودم و یک دنیا دلتنگی و نوستالژی که به طرز بدی تبدیل به بغضی شده بود در گلویم. من بودم و سردرگمی، بی کسی. من بودم و خاطراتی که لحظه به لحظه دورتر می شدند و می ترسیدم که روزی برسد که تنها رشته ارتباطم با هم نسلانم، خاطرات مشترکم با یک نسل، از دستم برود.
ناگهان پنجره ای باز شد. جهان پشت پنجره آمیخته ای بود از واقعیت، خیال، خاطره، داستان، رفاقت، هم دلی، آه، غم، شادی و هزار چیز دیگر که دلتنگشان بودم. و من اخت شدم با این جهان. با غم مردمانش خاموش گریستم و از شادیشان شاد شدم. با آنها مزمزه کردم خاطرات شیرین مشترکمان را و آه کشیدم بر نداشته ها و از ذست داده هایمان. پنجره پلی بود میان من و من. که آدم های جهان پشت پنجره همان منی بودند که با آنها قد کشیده بودم.
کم کم شوری در دلم زنده شد. شور نوشتن. همان که سال ها در کنجی خاک خورده بود. نوشتن! تنها وسیله ی ارتباطی ام. حالا نوشتن نه یک شور، که یک نیاز من بود. دلم می خواست یکی از آدم های جهان پشت پنجره باشم. در این اندیشه ها دست و پا می زدم که روزی شاد رسید.
ماه مهر بود و میلاد مردی که پنجره اش را سخاوت مندانه ارزانی همه کرده بود. مردی که پنجره اش مرا یافته بود و از تنهایی رهانیده بود. رسم مروت نبود نگفتن شادباش. در میان خیل مریم هایی که شریک این جشن بودند، شدم "یه مریم جدید"! و ناگهان این اسم برایم دلپذیر شد. من عوض شده بودم. و این اسم که تنها، برای تمایز من از دیگران بود برای شرکت در یک جشن، ناگهان معنی یافت و تقریبا همزمان با زاد روز جوانمرد، وبلاگ من زاده شد.
و من هنوز یک تشکر بدهکارم به صاحب خانه ای که بهترین میزبان مجازی است. تشکری برای بودن همیشگی اش. او که اهمیت می دهد به غم و شادی همه مهمانانش. او که هست حتی در غم و شادی خودش. او که متحد می کند آدم های جهان پشت پنجره را در جهان واقعی. او که نبودنش سخت است برای مهمانانش. او که نوشتن این وبلاگ و نامش را مدیون او و پنجره اش هستم. او که بابک اسحاقی و پنجره اش جوگیریات است.
از خواب می پرم. قلبم تند تند می زند و دهانم خشک شده. چند ثانیه طول می کشد تا زمان و مکان را بیابم. ساعت چهار و نیم صبح است. موبایلم همین طور زنگ می خورد. باید صدای زنگش را کم کنم. خیلی بلند است. خواب آلود "الو"یی می پرانم که ناگهان خوابم می پرد و دلم غنج می رود. صدایی از آن ور دنیا می گوید: سلام مریم جان!
دوستی با مریم درخشان ترین اتفاق 18 سالگی من است. دختر عاقل، صادق، پاک و بی آلایشی که همیشه مرا "مریم جان" صدا زده است. دختری اراکی که با قبول شدن در دانشگاه، به آرزوی بزرگش، که زندگی در شیراز بود رسیده بود. روز دوم یا سوم دانشگاه کنار هم نشستیم و ناگهان دلم خواست که با او دوست بشوم. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: سلام! مریم هستم. خنده ای به چشمانش نشست و جواب داد: سلام! مریم هستم!
ابراز دلتنگی می کنیم که یک سال و نیم است یکدیگر را ندیده ایم. اندکی خاطره بازی و احوالپرسی و خبر گرفتن از اوضاع یکدیگر که پیاز داغش می سوزد و پسرک نوپایش، امانش را می برد.
وقت خداحافظی است. بغض می کند و می گوید: به یادم هستی؟ بغض می کنم می گویم: دختری اراکی باور داشت که وقت غروب آفتاب، وقتی کمی ابر در آسمان است، خدا می نشیند و با حوصله آسمان را نقاشی می کند. مثل این که در این شهر، خدا اوقات فراغت بیشتری دارد! آسمانِ دم غروب، همیشه تو را به یادم می آورد.
صبح که بیدار می شوم، شیرینی رویای دیشب هنوز به کامم مانده است. رویایی که در آن با مریم روی ابرهای ارغوانیِ دم غروب، سرسره بازی می کردیم.
وارد دفتر امور فرهنگی که شدم، مردی حدوداً 40 ساله، روی مبل دم در، لم داده بود. صورت بزرگ و پیشانی برجسته، چشمان ریز، فک پایین جلو آمده، پوست تیره و پر از لک و جای جوش، و ته ریش نامرتبش، فاصله ی زیادی از معیارهای زیبایی داشت. قدِ متوسط و هیکلی ناموزون، او را از دایره ی مردان خوش قد و قامت هم حذف می کرد. شکم برجسته اش را تی شرت سورمه ای آستین کوتاهش کوچک تر نشان می داد و به عوض آن، دست هایی را نمایش می داد که آثار زخم و سوختگی های سطحی روی آن دیده می شد. شلوار شش جیب سبز لجنی به پا داشت و کیف کمری سیاه رنگی هم روی آن بسته بود. ناخنهای نامرتب و زمخت پاهای بی جورابش در دمپایی های مشکی، دیگر اوج بی سلیقگی بود. با ورود من به دفتر، تنها سلام و علیک کوتاهی بین ما رد و بدل شد. در مدتی که منتظر ورود بقیه بودم، به این فکر می کردم که این مرد کیست و در این جا چه می کند. با توجه به کلیشه های ذهنی، کارگر یا نهایتاً پیمانکار امور ساختمانی بود که کاری بی ربط به جلسه داشت و قبل از شروع آن می رفت.
سایرین یکی یکی وارد می شدند و به جز یکی دو نفر که با اخم و بی محلی مرد را ورانداز کردند، هیچ کس توجهی به او نشان نداد. او هم، بی خیال، سر خود را با متری فلزی گرم کرده بود.
با ورود مسئول جلسه، معما حل شد. "معرفی می کنم؛ آقای الف" و با این حرف چنان شوکی به من وارد شد که تا چند دقیقه مغزم هنگ کرده بود!
تعریف آقای الف رو زیاد شنیده بودم. اینکه آدم با هوش، قابل، کاردان و باسوادی است. آزاده و بلند نظر و حق طلب است. اهل زد و بند و رومیزی و زیر میزی و اغماض و چشم پوشی و حق کشی نیست. و اینکه به خاطر همین صفاتش، دوستان زیاد و البته دشمنان زیادتری دارد و مطابق معمول قصه ها، دشمنانش از دوستانش قوی ترند و ... و البته پست و سمت های کوچک و بزرگ زیادی رو تجربه کرده و در انتها یا استعفا داده و یا استعفا داده شده!
آقای الف تحصیلات دانشگاهی نداشت! ولی با این وجود به عنوان یک مدیر همه چیز دان از او یاد می شد. البته در سن 18 سالگی مثل همه ی 18 ساله های ایرانی، کنکور می دهد و در یک رشته مهندسی یک دانشگاه تراز اول تهران قبول می شود. ولی بعد از یکی دو سال، وقتی متوجه می شود که دانشگاه چیزی به معلوماتش اضافه نمی کند، انصراف میدهد و ترجیح می دهد به کارهایی بپردازد که دوست دارد. یک دهه بعد، وقتی به عنوان مدیر موقت یه دستگاه دولتی کار می کرده، وعده می شنود که اگر مدرک لیسانسی، چیزی داشته باشد به عنوان مدیر دائم معرفی می شود. آقای الف هم وسوسه می شود و دوباره در کنکور شرکت می کند. این بار، در عرض یکی دو ماه به همان نتیجه قبلی می رسد و اول از دانشگاه انصراف میدهد و فردای آن، از کارش استعفا!
طبیعی است که با توصیفات و داستان هایی که در مورد آقای الف شنیده بودم، در وارسته ترین، آزادانه ترین، شجاعانه ترین، بی خیال ترین و خلاف جریان آب شنا کردن ترین(!) حالت ممکن هم نمی توانستم تصور کنم آقای الف، این مردی باشد که رو به روی من نشسته. و این نه فقط به چهره و اندام، که به کلیشه های من از آراستگی و نوع رفتار مدیران دولتی ربط داشت. (گرچه در آن زمان آفای الف هیچ پست دولتی و غیر دولتی نداشت.)
آقای الف که شروع به حرف زدن کرد، تازه متوجه شدم با چه اندیشمند عالِمی رو به رو هستم. دامنه وسیع اطلاعاتش از هنر و ورزش گرفته تا اقتصاد و 30.ا.س.ت را شامل می شد. از انواع مهندسی و علوم پایه در حد عالی سر در می آورد و در زمینه علوم انسانی صاحب نظر محسوب می شد. کتاب باز حرفه ای بود و اندیشه ای مستقل داشت. مسلط و با اعتماد به نفس بسیار حرف می زد و نظریه پردازی می کرد. با همان هیبت، همان طور لمیده در مبل دم در و در حین ور رفتن با مترش، به سخنان دیگران گوش می کرد و نقد می کرد و پیشنهاد می داد. جذابیت کلامش به خودش هم جذابیت داده بود. آن روز برای اولین بار حس کردم که در این دنیا جلسات مفید هم برگزار می شوند.
آقای الف را دو یا سه بار بیشتر ندیدم ولی او با همان هیبت و همان طور لمیده در مبل دم در، تبدیل شد به بزرگ ترین بت شکن زندگی من. او "بتِ ظاهر" را برای من شکست.
*جرقه ی این پست را نوشته ی آرش پیرزاده برای دخترش هانا زد. گرچه تا الآن کامنتی برایشان نگذاشته ام ولی همیشه آزاد اندیشی اشان را ستوده ام.