یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

مرگ

چند هفته پیش بود. نشسته بودم خوش و خرم یک سریال طنز نگاه می کردم و می خندیدم که ناگهان حس کردم چه قدر خوب است اگر بمیرم. درست همین الان. نه غمی خواهم داشت، نه مسئولیتی و نه فشار عصبی و چه قدر خوش خواهد گذشت که ناگهان از آن حال در آمدم. هنوز شوخی هنرپیشه سریال تمام نشده بود. نهایتا 4 یا 5 ثانیه طول کشیده بود. یخ کرده بودم. آن قدر حس ناب و عمیقی بود که از حضورش ترسیده بودم.


آرزوی مرگ کردن چیز عجیب و غریبی نیست. گاهی به شوخی، گاهی از سر فشار روانی، گاهی برای جلب توجه و یا گاهی با تصور اینکه مرگم می چزاند آنکه مرا چزانده. فرهنگ عامه ما پر است از اصطلاحات و حالات چهره و دست در موارد مختلف. ولی اینکه واقعا بخواهی بمیری، بی هیچ دلیلی در لحظه، ترسناک است. اینکه به هیچ کس فکر نکنی، به پدر و مادرت، به مردی که منتظرت نشسته، به خواهر و برادری که جزئی از وجودت هستند و مرگ را وسط یک سریال طنز و در حال هرهر و کرکر، بی آنکه  بخواهی، بخواهی، ترسناک است. آنقدر ترسناک که هفته ها نتوانی درباره اش بنویسی و آنقدر خالص و ناب که نتوانی فراموشش کنی. 


نمی دانم. از آن روز خیلی گذشته. نه عصبی ام, نه افسرده و نه می خواهم بمیرم. فقط اینکه مرگ، کمی، فقط کمی کمتر از قبل ترسناک است.


پانوشت: اینکه کسی بخواهد بمیرد با اینکه بخواهد خودکشی کند فرق دارد. نگران نباشید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد