یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

چاینیییییز

اوه چاینیز! و ما ادراک ما چاینیز.


زبان انگلیسی، افتضاح! می گوید من با mass مشکل دارم. برام توضیح می دی؟ یک نگاهی به در و دیوار می کنم که مطمئن شوم در دپارتمان ریاضی نشسته ام. می گویم عوضی آمده ای عزیز جان. mass مربوط به فیزیک است. ساختمان بغلی! می گوید نه و شروع می کند به بلغور کردن یک چیزهایی. صد رحمت به همان mass. لااقل یه جوری ترجمه اش کردم. هی اصرار و هی انکار تا عاقبت کتاب جبرخطی مقدماتی را می کوبد روی میز. تازه می فهمم با math مشکل دارد زبان بسته. به هر بدبختی که هست کارش را راه می اندازم. آخرش هم یک "سن یو" ول می دهد و می رود که اگر ناسزای چینی نباشد، حتما همان thank you خودمان است. 

یا طرف آمده زل زل در چشمان من نگاه می کند و می گوید ?What's the plan. این بار یه کمی خودم را نگاه می کنم که می بینم نه! خودِ خودمم. این قدر هم با اعتماد به نفس می پرسد که شک می کنم با این یارو قرار و مداری داشتم. با تردید می پرسم که من شما را می شناسم؟ می گوید نه و دوباره می پرسد، برنامه چیه؟ می گویم برنامه ی چی، چیه؟ می گوید "پلن دیگه. پلن!" به مغزم فشار میارم. نکنه مربوط به گروه معماری و شهرسازی باشد. یا شاید هم هنر. دیگه کلافه شدم که دستانش رو باز می کند و شروع می کند ادای هواپیما رو درآوردن. تازه می فهمم دارد می پرسد plane چی هست. بنده خدا دنبال مفهوم "صفحه" می گشت!


البته پشتکارشان بیست! طرف نشسته کتاب ریاضی را برای امتحان، چهار مرتبه از سر تا ته خوانده. مثل روزنامه. دریغ از یک تمرین حل کردن. می پرسم می فهمیدی چه می خوانی؟ می گوید نه! با مفهومش که هیچ، با انگلیسیش هم مشکل دارم. می گویم خب چرا هی می خوانی. این طور که ریاضی نمی خوانند. می گوید خب نمی فهمم که نفهمم. من که باید بخوانم!


ثابت قدمی شان هم مثال زدنی است! جوانک 17، 18 ساله چینی، بُر خورده در جمع هفت نفره ما ایرانی ها که میانگین سن امان سی سال است. می خواهیم بازی کنیم و خب طبیعتا بازی پیشنهادی ما رای می آورد. از دور اولِ بازی، به طور منظم هر 5 دقیقه یکبار می گوید، حالا بازی که من گفتم. خیلی باحاله. و دوباره، و دوباره عین صدای ضبط شده. هان؟ نتیجه؟ خب یک دور بازی خودمان را کردیم، بقیه اش را بازی که او می گفت! 


اشتها عالی. مدام در حال خوردن. این کلمه "مدام" بدون اغراق است. هیچ ساعتی نمی گذرد مگر اینکه طی آن چیزی خورده باشند یا نوشیده باشند. و به همان نسبت هم مدام سرویس بهداشتی را سرافراز می کنند. تا به حال در هواپیما کنار یک چینی نشسته اید؟ من نشسته ام. در پرواز 12 ساعته، 14 بار مرا از جا بلند کرد تا برود گلاب به رویتان. یکبار هم که ناغافل بیشتر از یک ساعت خوابم برده بود و طرف گیر افتاده بود، داشت با سر می دوید توی دیوار! نمی دانم با این همه خوردن چرا اینقدر لاغرند.


طاقتشان بسیار زیاد است. در سرمای استخوان سوز منفی بیست درجه این بلادِ فرنگ، یک لا تی شرت می پوشند و یک لباس مردانه رویش. روی آن هم یک کاپشن زپرتی. دست ها را در جیب می کنند و یقه را تا روی دماغ بالا می کشند و هی صدای ویز ویزی از خودشان در می آورند و درجا می زنند! تا جاییکه به گمانم در آیین شان گرم ماندن در زمستان گناه کبیره است!


مفت خوری هم راست کارشان است. هیچ چیز مفتی را پس نمی زنند که هیچ، دو برابر میزان معمول هم استفاده و سوء استفاده می کنند. در رستوران، مهمان جیب رفیقِ شفیقیم که مهمان نازنینِ چینی، دیس غذا را می روبد. به طوری که عین ندید بدید ها؛ غذا را گوشه بشقابمان انبار می کنیم که گرسنه نمانیم! سرعت خوردن هم که میگ میگ. می رود پایین و وقتی می آید بالا، بشقاب نصف شده است (بی شوخی!). تازه ما هنوز غذایمان را تمام نکرده ایم که می گوید، زیاد خوشمزه نبود. کم هم بود. سیر نشدم! رفیقِ شفیق دست در جیب می شود و دوباره برایش غذا سفارش می دهد. درسته باب میلش نبود ولی همه را تا ته خورد! 

یا اینکه رفیق مان از سفر آمده، می بیند شارژر یدکی اش در دانشگاه نیست. کاشف به عمل می آید که هم آفیسی عزیز چینی، فضا را بی ریا دیده و در حین تعویض آفیسش، شارژر را هم با خود برده. البته هر کس که بخواهد بین یک و نیم میلیارد آدم زنده بماند باید این مهارت را داشته باشد!


در حفظ فرهنگشان کوشا هستند. البته خیلی هم خوب است. یکی اش ملچ و ملوچ کردن در حین خوردن غذا و نوشیدن مایعات. اصلا بدون صدا درآوردن، غذا بهشان نمی چسبد! و اصلا مهم نیست کجایی. کافه تریای دانشگاه یا رستوران چینی یا فلان رستوران باکلاس و یا حتی در یک میتینگ رسمی! ملچ و ملوچ در فرهنگشان خیلی هم کار خوبی است. و منصف هم باشیم، با توجه به تعداد چینی های عزیز، فرهنگ چینی، فرهنگ غالب دنیاست. گردنمان هم از مو باریک تر. البته گاهی حرص ما را در می آورند. مثلا اول نام خانوادگی را می گویند و بعد اسم! جالب تر اینکه یک کلمه می تواند هم اسم و هم نام فامیل باشد. مثلِ Chen یا Xi. خب! مشکل اینجاست که می خواهی نمره وارد کنی و بین هشتصد نفر دنبال نام فامیل Chen بگردی و دست آخر با توسل به هزار فاکتور دیگر بفهمی طرف اسمش را چپه نوشته این اسمش است نه فامیلش! و البته مشکل تر اینجاست که از آن هشتصد نفر، صد و پنجاه تایشان چینی باشد! و تازه خانم یا آقای Chen، با نام مستعار انگلیسیش ثبت نام کرده باشد. دیگر باید چراغ دستت بگیری و گرد شهر بگردی تا پیدایش کنی و تعیین هویت کنی و نمره اش را بدهی. قدرتِ خدا، همه اشان هم یک شکل اند در چشمِ حقیر.


صرفه جویی هم که... در آن استادند. نمونه اش این عکس ها از آخرین کوئیزِ سه نفر چینی! 





پی نوشت: چه طولانی شد. دلِ پری داشتم و نمی دانستم. ببخشید.



دهن کجی

سوالی که از دیشب تا همین الان رهایم نمی کند این است که اگر آدم معروف و باحال و خیلی پولداری باشم و دو میلیون دلار پول اضافه داشته باشم با آن 2 میلیون دلار چه می کنم؟ یکی از گزینه های زیر شاید، البته نه به ترتیب.

1- می روم سفر دور دنیا با بهترین امکانات و در بهترین هتل ها.
2- یک جزیره دنج و کوچک می خرم وسط های اقیانوس آرام. اطراف هاوایی شاید.
3- خیریه ایجاد می کنم. برای بچه های بی سرپرست یا آدم های بی خانمان. شاید هم مدرسه و بیمارستان بسازم در آفریقا.
4- نود درصدش را می دهم کتاب می خرم و کتابخانه می سازم و با 10 درصد بقیه هم تا آخر عمرم می نشینم توی خانه کتاب می خوانم.
5- بیزنس جدید راه می اندازم.مثلا رستوران زنجیره ای می زنم یا کافی شاپ زنجیره ای. شاید هم کافه کتاب راه بیاندازم. شاید هم مجموعه های ورزشی یا سوپر استور های زنجیره ای.
6- دانشگاه تاسیس می کنم یا یک مجتمع آموزشی که تغییرات مثبت آموزشی از آنجا شروع بشود.
7- اصلا مگر نه اینکه پول خودم است؟ شاید همه را بدهم توالت عمومی بسازند زیبا و تمیز و خوشبو. یا نان بخرم بدهم سگ ها بخورند که شب ها که می خواهیم کپه امان را بگذاریم سر و صدا نکنند.

ولی اگر این آدم معروف و باحال و پولدار، مجری (یا به قول خودشان، میزبان) شوی تلویزیونی اَمِریکاز گات تَلِنت، نیک کانن باشد، دو میلیون دلارش را می برد می دهد یک جفت کفش الماس نشان می خرد تا در مراسم فینال، هنگام اعلام برنده جایزه یک میلیون دلاری بپوشد! و من هنوز در فکر آن همه شرکت کننده هستم که خودشان را تکه پاره کردند تا جایزه ای معادل یک لنگه کفش یکی از دست اندر کاران این مسابقه را به خانه ببرند و تا آخر عمر خوشبخت باشند.







آبیِ پرتقالی

با ذوق و شوق یک بسته 24 تایی خودکار رنگی می خرم. می رسم خانه و با عجله جعبه را باز می کنم که حسابی خیط می شوم. همه رنگ ها آبی اند. فقط رنگ لوله خودکار ها فرق می کند. حسابی پکر می شوم. چقدر برای آن لوله پرتقالی رنگ ذوق داشتم. هی جعبه را زیر و رو می کنم تا یک جایی اش نوشته باشد که این خودکارها رنگ های متفاوت دارند. چیزی نیست. تسلیم می شوم آخر. می افتم به دلداری دادن به خودم. اصلاً زیبایی در یک رنگی است که فعلاً همین رنگ آبی است! زیبایی باید در نگاهت باشد. اصلاً نیت است که مهم است...

و اینگونه است که این متن را چرکنویس می کنم با جوهر آبی به نیت پرتقالی! 





لهیدگی

مردم این سرزمین مردمانی هستند بسیار خونسرد. برای هیچ کاری عجله ندارند. اصلاً انگار هیچ وقت دیرشان نمی‌شود! به عنوان مثال امروز دقیقاً ۲ هفته و ۲ روز است که دارند این آسانسور دانشکده ما را سرویس می کنند. و هیچ با خودشان فکر نمی کنند که شاید دفتر یک بیچاره تقریباً روی خر پشته باشد و از زیرزمین تا مقصدش دقیقاً ۷۹ پله بخورد. و شاید این گردن شکسته نیاز به پرینت رنگی‌ داشته باشد. خوب حالا پرینت رنگی‌ که واجب نیست. سیاه و سفید بگیرد در طبقه دوم. شاید تشنه شد. خوب برای آن‌ هم پارچی، قمقمه ای، چیزی بردارد و پر کند و بگذارد دم دستش. خوب شاید این فلک زده، گلاب به رویتان خواست برود قاضی‌ حاجت! یا اصلاً دلش گرفت از این آفیس(!) بی‌ پنجره و خواست برود در هوای آزاد نفسی بکشد. یا اصلاً تر باید که حداقل ۲ بار در روز این پله‌ها را گز کند؟ آخر برادر من دستگاه رو از بیخ می کندی یکی‌ دیگه نصب می کردی زودتر تمام می شد که! بعد می‌گویند چرا درس نمی‌خوانی یا چرا پروژه خورده به دیوار! حالا من با این جعبه کتاب که باید ببرم تا زیر زمین، چه گلی به سرم بگیرم؟ هان؟

در پایان از شما سرویس کاران محترم برای سرویس کردن زانوها و کمر اینجانب کامل تشکر را دارم.


با احترام

یه مریم له شده!



شانس

حقیقت این است که این بنده حقیر در این عمری که از خدا گرفته، هرگز دست به این اعمال زشت و قبیح نزده بود ولی امان از این دیار کفر و غربت ناشی از آن و رفیق ناباب و زغال ... اِ، چیز، ببخشید اشتباه شد. بله عرض می کردم که هرگز پایمان به این جور جاها باز نشده بود که شد.  

 

اصل مطلب این است که خبر رسید بانویی هنرمند قرار است در این شهر فسقلی ما کنسرتی برپا کرده و در دستگاه های دشتی و اصفهان برایمان چه چه بزنند. نشستیم و با رفقای عزیز عقل هایمان را یک کاسه کردیم دیدیم هفت قرآن به میان که اهل فسق و فجور کنسرت های غربی نیستیم. نعوذ بالله  اهل بار و کا.بار.ه و بزن و بکوب و برقص هم که نیستیم. در این کنسرت های خوانندگان عزیز لس.آن.جل.سی هم که به گمانم راهمان نمی دهند که دلیلش بماند برای یک پست غیر شر و ور! برویم و دلی صفا دهیم با چه چه های این بانوی هنرمند. دوستان ذکور هم برای رفع مشکل شرعیات قول دادند که گوش هایشان را بگیرند!! 

 

القصه، یک نفر متصدی خرید بلیط شد برای یک لشکر 12 نفره. بعد هم بلیط ها الله بختکی تخس شد بین دوستان و  الله بختکی تر نشستیم رو 12 صندلی موعود. خب! انصافا کنسرت بدی نبود. به جز تحمل 2 ساعته یک بربط ناکوک و صدای اندکی بی احساس بانوی هنرمند، که لپ هایشان را به شیوه زری بندانداز حسابی گلی کرده بودند، اوقات خوشی داشتیم که ناگهان اتفاق خجسته ای افتاد. 

 

قرعه کشی! به 5 شماره بلیط به قید قرعه 150 چوق جایزه می دادند و این چوق یک ارز خارجکی است که هر واحدش کلی به ریال می ارزدها! خلاصه من هم که هیچ وقتِ خدا، دو ریال هم در قرعه کشی ها نبرده بودم چه برسد به 150 چوق، بلیطم را تسلیم همشهری عزیز کرده و به شوخی اذعان نمودم هرچی بردیم واسه تو. آقا زد و دومین شماره خونده شد N32. نگفته پیداست که شماره اینجانب بود. حالا هم که شانس در خونه رو زده بود، بنده کلا خونه رو اجاره داده بودم! 

 

هیچی دیگه، همشهری هم جوگیر که شماره خودش برده ، تیز پرید روی سن و در حالی که نیش مبارک تا بنا گوش باز بود و 32 مروارید درخشان نمایان، توی بلندگو به زبان شریف بین المللی انگلیسی اعلام کردند که ما 12 نفر بودیم و حالا هم جایزه رو تقسیم می کنیم. حالا یکی نیست که بگه مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ 

 

هیچی دیگه تا بنده خدا رسید به صندلیش، همچین خورد توی ذوقش که نگو. اصلا یه حالی داشت بیچاره. حالا افتادیم به تعارف ایرانی، که این پول مال شماست و نه مال شماست و یکی من بگو، یکی اون بگو، که یهو استادِ دانشگاهِ عزیزِ قرعه کش، که انصافا با سبیل های مدل ناصر الدین شاهیشان بسیار بسیار خوش تیپ می شوند، اعلام کردند که به گمانشان باز هم یکی از این 12 نفر برنده شدند!! بله دوستان! این بار دوست گرامی خیلی شیک پاکت پول رو دریافت کرده و در جیب گذاشتند و هیچ وعده و وعید تقسیم کردن هم ندادند.  

 

خلاصه اینکه گاو پیشانی سپیدی شدیم که بیا و ببین. بعد از کنسرت متقاضیان دیدار ما 12 یار غار بیشتر از نوازندگان و خواننده بود. حتی برخی پیشنهاد می دادند که برایشان کارهای خاک برسری مثل خریدن بلیط لا.تار.ی انجام بدهیم. حالا این همشهری هم به هرکس می رسد توضیح مبسوطی می دهد که بلیط من نبود و الکی شد و قس علیهذا که رفیق شفیق سومی از راه رسیدند که اصلا شماره صندلی من بود که برنده شد، نه بلیط تو و ... بگذریم که قصه درازتر از اینی که هست می شود. 

 

خلاصه اینکه فعلا این پول زیر بالش بنده است ولی این وجدان بی پیر به شدت درد می کند. در فکرم یک رستوران ارزان پیدا کنم که بشود در آن با این پول، 12 نفر را سیر کرد و خلاص شوم از این پولی که 11 جفت چشم دیگر دنبالش است. حالا خودم هم سیر نشدم، نشدم!