می دانی! همیشه یک کنج امن داشتم. کنج امن، سه گوشه ای از اتاق است که می توانی به راحتی آنجا مچاله شوی و خیالت راحت باشد اگر کسی ناغافل وارد شد، در نگاه اول پیدایت نمی کند. در همین فاصله می توانی قیافه ات را صاف و صوف کنی، کتاب داستان را به خوبی لای کتاب درسی جاسازی کنی، دفترچه خاطراتت را پنهان کنی، پنجره باز روی دسک تاپ را ببندی یا اشک هایت را پاک کنی. همیشه کنج امن هایم به من امنیت می دهند. وقت غصه، شادی، اضطراب، هیجان یا هر چیز دیگری، کنج امنی می خواهم که مال خودم باشد. چند دقیقه ای آنجا بمانم تا موج احساس فروکش کند. آخرین کنج امنم فاصله بین در اتاق و کتابخانه ام بود. چقدر هم دوستش داشتم. جادار و بزرگ. آخر می دانی، در جای کوچک به سختی جا می شدم.
می دانی! دلم یک کنج امن می خواهد تا آنجا مچاله شوم. البته دیگر لازم نیست بزرگ و جادار باشد. دیگر آنقدرها هم چاق نیستم. دلم می خواهد آنجا چمباتمه بزنم تا وقتی که دست و پاهایم درد بگیرد. بعد یکی بیاید و دو زانو روبرویم بنشیند و هیچ نگوید. بعد مرا همانطور مچاله، سفت در آغوش بکشد و محکم شانه هایم را فشار دهد و سر در گوشم بگذارد و آرام بگوید "ش ش ش... درست می شود." و برود.
دلم یک کنج امن می خواهد. احساساتم همین طور الکی در هر جای این خانه، زیر دست و پا، ولو شده اند. این خانه کنج زیاد دارد ولی یک کنج امن ندارد. آخر می دانی؟ کنج امن باید تو را از ورود ناغافل دیگران حفظ کند. این خانه دیگران ندارد. ورود ناغافل ندارد. کنج امن هم ندارد.
می گویم: "پول چیز خوبی است. می توان با آن به دیگران کمک کرد و شادی را به خودت و دیگران هدیه کرد."
مصمم می گوید: "نه. پول ریشه تمام شرارت هاست. کمک مالی به دیگران نوعی تفاخر است. هدف بعضی هم از کمک مالی به گرفتاران، آرامشِ وجدان است و این یعنی شرارت و بدی. کارِ خوب، از قلب مهربان بر می آید، بدون دخالت پول. محال است که بتوان با پول شادی خرید."
می دانم که نظرش عوض نمی شود. تقریبا هیچ وقت عوض نمی شود. او دارد مراسم خیریه ینگه دنیا را در نظر می آورد که ستاره های سر شناس و مولتی میلیاردهای خوش لباس، خرامان خرامان در رفت و آمدند و می خورند و می نوشند و می رقصند و جلو دوربین های تلویزیونی هزاران دلار صرف خیریه می کنند. و من دارم از جایی حرف می زنم که ...
می چرخم به سمتش. کوسن را به آغوشم می فشارم و برایش قصه ی واقعی مادری را می گویم از آن سوی دنیا. مادری از سرزمینم. مادر جوانِ فقیرِ زحمتکشی با شش فرزند، که پسر بزرگش در آتش سوخت و مرد و او حتی پول نداشت که به خاکش بسپارد.
از پشت شیشه های عینکش، در چشم های آبی_طوسی اش می خوانم که دچار تردید شده. هرچه باشد، قلبِ مهربان، نمی تواند هزینه های مراسم خاکسپاری را بپردازد. او هیچ گاه این قصه تکراری را نشنیده است. بر تردیدش غلبه می کند و چیزهایی می گوید که نمی شنوم. تلخ شده ام.
می دانم که بحث فایده ای ندارد. من و او از دو دیاریم با فاصله هایی که کمترینش، بعد مسافت است. می گوید: "بحث را عوض کنیم."
شب به رختخواب می روم با اندیشه ی مادری از سرزمینی نزدیک، که قصه ی تلخش در سرزمینی دور بازگو شد. در جنگ نابرابر واقعیت و احساس، آویزان کلیشه ها می شوم. ثروت شاید خوشبختی به همراه نیاورد ولی فقر تقریباً همیشه بدبختی می آورد.