عرض به حضورتون که در این مملکت غریب، زمستان های عجیب و غریبی می آن و می رن که همین زنده در رفتنم از این یخبندان، به خودی خود، معجزه ایه. به همین منظور بنده با تمام تجهیزات زمستانی ممکن از خونه بیرون می رم و تازه یه وردی هم می خونم و به خودم فوت می کنم که صحیح و سالم برگردم.
در جریان اسباب کشیم به خونه جدید، حسابی جوگیر شدم و پوتین نازنینم را که تختش ورآمده بود، دور انداختم و حالا سر سیاه زمستان عزا گرفته بودم که با کفش اسپرت، با چه ژانگولری به سلامت از روی یخ ها تردد کنم. تا اینکه دیدم که یک روز بعد از ظهر، آسمون ناپرهیزی کرده و آفتابیه، هوا هم که خوبه و فردا هم که تعطیله و چه بهتر که بروم و یک جفت پوتین بخرم.
چون زیاد حوصله گشتن و چرخیدن رو ندارم، همان اولین پوتینی را که پسندیدم انتخاب کردم. بعد هم یک جفت نیم بوت مدل سربازی ظریف دیدم که دلم رو برد و از اون جا که یه تخفیف 30 درصدی برای خرید دوم گذاشته بودن، در اقدامی انتحاری هر دوشون رو خریدم!
دو قدم بعد، یک جفت پوتین فرد اعلای چرم با تخفیف ویژه انتظارم رو می کشید. با کمی سبک سنگین کردن، خودم را قانع کردم تا برای اولین بار، با تکیه به قانون "جنس فروخته شده پس گرفته می شود"، که در این دیار کفر به دقت مراعات می شه، سومی رو هم بخرم و در عرض نیم ساعت با سه تا جعبه 80 در 50 سانتی متری راه افتادم سمت خونه تا با مشورت سایرین بالاخره یکیشونو انتخاب کنم.
چشمتان روز بد نبیند، از پاساژ که بیرون آمدم، چنان سرمایی گرفته بود که گربه ها هم رفته بودن خونه اشون! و بنده با یک کوله 7-8 کیلویی و یک کاپشن متوسط و سه جعبه گنده و بدون دستکش، تو ایستگاه اتوبوس سگ لرز می زدم.
بالاخره اتوبوس آمد و حالا با چه ترفندی کارتم را از کوله در آوردم و نشان دادم و سوار شدم نمی دانم. فقط تا آمدم بنشینم اتوبوس راه افتاد و چنان پرت شدم روی صندلی که ستون فقراتم آخ گفت و جعبه ها هم میان زمین و هوا معلق. حالا جایی که پرتاب شدم اصولا مخصوص افراد سالمنده و تصمیم گرفتم تا کسی نیومده و اتوبوس خلوته برم مثل بچه آدم یه جای دیگه بشینم. ایستگاه بعد بلند شدم که دیدم یکی از سمت چپم آخ گفت و یکی از سمت راستم اوخ. با کوله ام هم زدم توی سر یکی دیگه و خلاصه با یه مصیبتی دو ردیف عقب تر نشستم. کجا؟ سر ردیف و عدل 3 تا ایستگاه بعد بغل دستی خواست که پیاده بشه. از جا که بلند شدم لنگه پوتین سربازی به جلو پرتاب شد و جعبه پوتین چرمم خورد تو سر یکی دیگه. خودم هم باز پرت شدم روی یه صندلی دیگه. خلاصه جانم براتون بگه که همه اتوبوس دست به دست هم داده بودن بنده رو یه جا بشونن که بی خطر باشم و لااقل چشم و چار بقیه رو در نیارم!
خلاصه یه گوشه کز کردم و نشستم و قیافه "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم" به خودم گرفتم. تا میومدم تکون بخورم می دیدم سه جفت دست از سه طرف میاد واسه محافظت! یه پسره هم رو این صندلی وارونه ها نشسته بود و هی منو نگاه می کرد و سری به تاسف تکون میداد و زارت میزد به خنده! حالا تو این هیر و ویری یه آشنایی هم سوار اتوبوس شد و منو دیده و گیر داده که نشونم بده که چی خریدی! منم گفتم آب که از سر گذشت چه یه وجب، چه صد وجب. با خیال راحت لم دادم رو صندلی و گذاشتم ته مانده آبرو رو هم شخم بزنه و قشنگ، کنجکاوی خودشو ارضا کنه!
بالاخره رسیدم خونه و بعد از اینکه شصت پام رو از چشمم در آوردم، یک راست رفتم پای کامپیوتر و شروع کردم به چت کردن و نظر پرسی در مور پوتین ها! نتیجه این بود که خب اولیه که تختش یه کم لیزه! یهو می خوری زمین. ببر پسش بده! دومی هم فردا که برف بیاد، بارون بیاد، آب از لا به لای بندهاش رد میشه و پات خیس میشه. ببر پسش بده! سومی هم والا یادم نمیاد که چه مرضش بود! ببر پسش بده!
خلاصه اینکه حالا دوباره نشستم سر این سه تا جعبه و فکر می کنم چه طوری سه تاشونو با هم ببرم پس بدم!
گاهی زنانگی ام بالا می زند و به شدت وسوسه ام می کند.
این جور وقت ها دلم می خواهد بلوز سفید نازک یقه باز بپوشم با شلوار جین چسبان. موهایم را با دقت اتو کنم و بریزم روی شانه هایم. ناخن هایم را مانیکور کنم با لاک صدفی یا مدل فرانسوی با لاک سفید. با حوصله و دقت آرایش ملایمی بکنم. رژلب خوش رنگم را چند بار بمالم و پاک کنم تا رنگش بماند و چربی اش برود. گردنبند ظریفی به گردنم بیاندازم. صندل پاشنه بلند سفیدی به پایم کنم با یک کیف نسبتا بزرگ. شاید هم بدون کیف بهتر باشد. نمی دانم. بعد عینک آفتابی ام را بزنم و خرامان خرامان در خیابان قدم بزنم. با یک لبخند وسوسه کننده...
مردها با تحسین نگاهم کنند و زن ها با غضب. مردها لبخند بزنند و زن ها بلند، جوری که بشنوم، "ایش" بگویند. به زن ها لبخند بزنم و برای مردان پشت چشم نازک کنم. بروم کافی شاپ یا نمی دانم، هر جایی که پر از آدم است و مردان له له بزنند برای یک نگاه من. و من کرشمه و ناز را به قدر کافی خرج کنم و مردان بمیرند برای یک لحظه هم صحبتی با من. و من با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم و مردان التماس کنند برای بودن با من. و من لذت ببرم و مردان رقابت کنند با هم، برای جلب توجه من.
و بعد دست آن که را که دلم می گوید، بگیرم و برویم جایی که او مدام از من بگوید. زیبایی ها داشته یا نداشته ام را بستاید. از خرمن گیسوانم حرف بزند یا گردی شانه هایم. از انحنای کمرم بگوید یا ظرافت انگشتانم. از استخوان ترقوه ام تعریف کند یا پاهای خوش تراشم. و من غرق شوم در ستایش هایش. و نیندیشم به راست و دروغش. و سیراب شوم از توجه اش. و به من بگوید دیوانه لبخندم شده است و من سخاوتمندانه برایش لبخند بزنم. و او در تمنای لب های من بسوزد و من ... و او در آرزوی آغوش من ...
و بسوزد پدر این زنانگی که گاه این چنین وسوسه می کند. شه.وت خالص است. کور و بی حس می کند آدم را. و در آن لحظه هیچ چیز برای مقابله با این حس به من کمک نمی کند. نه اخلاق، نه عرف، نه فرهنگ، نه تربیت و نه اصول فکری ایام عاقلی! هیچ چیز جلو دار من نیست به جز یک چیز. چیزی که در آن لایه های زیرین دلم، قلقلکم می دهد و یادم می آورد که کسی هست که این را دوست ندارد. نه این که دوست داشتن و دوست داشته شدن را، دوست نداشته باشد. این طوری اش را دوست ندارد. دعوت کرده است به عفاف و سفارش کرده به فساد نکردن روی زمین. کسی که وعده داده اگر در دنیا از لذتی گناه آلود بگذرم، پاداش آن را دریافت می کنم.
و من پاداشم را حواله می دهم به بهشت. روزی که از خواب برخیزم و بلوز سفید نازک یقه باز بپوشم با شلوار جین چسبان. ناخن هایم را مانیکور کنم با لاک صدفی یا مدل فرانسوی با لاک سفید. با حوصله و دقت آرایش ملایمی بکنم. رژلب خوشرنگم را چند بار بمالم و پاک کنم تا رنگش بماند و چربی اش برود. گردنبند ظریفی به گردنم بیاندازم. صندل پاشنه بلند سفیدی به پایم کنم با یک کیف نسبتا بزرگ. به نظرم با کیف بهتر است. بعد عینک آفتابی ام را بزنم و خرامان خرامان در خیابان قدم بزنم. با یک لبخند وسوسه کننده... و هیچ ندانم که اینها همه نقشه است برای دادن پاداش به من. و مردان دیوانه ام بشوند و من دلبری ها کنم و با آن که دلم می گوید همراه شوم و هیچ ندانم که او از حور العین های* بهشت است و برویم جایی که او مدام از من بگوید و زیبایی ها داشته یا نداشته ام را بستاید. و من هیچ ندانم که این ها همه نقشه است برای پاداش دادن به من. و هیچ چیز، هیچ چیز، مرا باز ندارد از این زنانگی شه.وت آلود.
* http://islamquest.net/fa/archive/question/943
پی نوشت: این نوشته نه نشانه عقده جلب توجه است و نه کمبود محبت و صرفا برای توصیف یک نیاز و حس زنانه است که می تواند به اندازه شه.وت مردانه قوی باشد، ولی در فرهنگ ایرانی و اسلامیِ فعلی، به کل انکار می شود.
تا همین چند ماه پیش، هیچ وقت نفرت را تجربه نکرده بودم. پیش آمده بود که از کسی بدم بیاید یا دوست نداشته باشم با شخص خاصی مراوده کنم، ولی بسیار کم پیش آمده بود که بگویم از کسی متنفرم. و تازه زود مشخص می شد که همان کم پیش آمده ها هم، نفرت نیست. فقط یک حس پرهیز قوی است.
ولی چند ماه پیش به لطفِ نادانی که خیال بد کرده بود درباره هرچه محبت در حقش کرده بودم، و در کنار سوءظن و توهم شدیدش نسبت به من، همه جا ذکر شر(!) مرا کرده بود، این حس را هم تجربه کردم. به دلیل هم خانه بودن، ناگزیر از دیدارش بودم ولی نفرت از او چنان قوی بود که باعث می شد ساعت ها خود را در اتاقم حبس کنم و قید خوردن و آشامیدن و حتی گلاب به رویتان، قضای حاجت را هم بزنم که مبادا با او رو به رو شوم و اوقاتم عین زهرمار، تلخ شود. (نه این که با او حرف بزنم ها! نه! فقط ببینمش.)
عاقبت از آن خانه اسباب کشی کردم و رفته رفته اعصابم آرام گرفت. ولی باز هم تمام وجودم تلخ می شد وقتی به او فکر می کردم یا لحظه ای می دیدمش (به لطف هم رشته ای بودن!).
گذر زمان کمک کرد که زخم کهنه شود و یادم برود. حتی گاهی با خودم فکر می کردم که او را بخشیده ام. ولی شب عاشورا، وقتی در حسینیه دیدمش، هرچه تلاش کردم که دلم را با او صاف کنم، نشد که نشد. کاری که پیش از این بسیار راحت انجام می دادم.
از خودم بدم آمده است. همیشه دیررنج بودن و زود فراموش کردن بدی ها را جزو صفات خوب خودم می شمردم. ولی نمی دانم که گناه غربت است که مرا بیش از حد حساس کرده، یا زخمی که خورده ام زیاده از حد عمیق و کاری بوده و یا این نفرت لعنتی دلم را سیاه کرده است. هرچه هست، خدا کند که این آخری نباشد.
این دعای حضرت موسی(ع)
ربِّ اشرَح لی صَدری (خدایا! سینه ام را گشاده کن.)
و یَسِّر لی امری (و کارم را آسان بگردان.)
واقعاً کار می کند! لااقل برای من که کار می کند!
*سوره طه، آیات 25 و 26.