یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

هفت بند

این روزها دلم لک زده برای روزمره هایی که مربوط به قبل از اواخر آذر 1390 هستند. دلم لک زده است که از کنار لباس های بابا بگذرم و بینی ام را چین بیاندازم و نق بزنم "خب یه سیگار خوشبو تر بکشین." و بابا همان طور که آرام و با حوصله سبزی پاک می کند، بگوید "به جای غر زدن بیا و کمک کن، سبزی پاک کن." و زیر چشمی مرا بپاید که خوب می داند از سبزی پاک کردن متنفرم. و من بگویم "من که سبزی نمی خوام." و ظهر وقتی دست به سمت سبد سبزی می برم با شکلک بامزه ای ادایم را در بیاورد "من که سبزی نمی خوام!"


و یا وقتی داداشی از سر کار می آید و به استقبالش می روم بلند بگوید "سلام خُلِینا!" و مامان حرص بخورد "که چرا دخترم را اذیت می کنی؟" و من الکی لب برچینم و قهر کنم و او دست در گردنم بیاندازد که ماچم کند و من محکم بگیرمش و تبدیلش کنم به یک کشتی خواهر و برادری و ته دلم قرص باشد که حتی حالا که 10-12 سالی است از من پر زورتر شده هم آسیبی به من نمی رسد و با دو سه مشت جانانه کشتی را به نفع خودم تمام کنم و او شاکی بشود که "دردم گرفت نامرد!" و من قیافه مظلوم به خودم بگیرم که "تو که دردت نمی گیره. تو مَردی!" و داداشی بخندد و بگوید "برای همین هاست که می گویم خلی!" و همان طور که دارد از جلوی آشپزخانه رد می شود بگوید "یه لیوان آب به من می دی؟" و من حرص بخورم که "خودت برو تو آشپزخونه، بخور! تنبل!" و او خَرَم کند که "می خوام آبجی خوشگلم بهم آب بده." و من خر بشوم! و بابا کامپیوتر را رها کند و بیاید توی هال که "چه خبره که غلغله شده؟ زلزله اومده؟" و داداشی خودش را لوس کند که "نه! چراغ خونه اومده! نشاط خونه اومده!"


و یا همان طور که مامان دارد روی مبل جدول حل می کند بروم و سرم را روی پایش بگذارم و بگویم که موهایم را نوازش کند و آن قدر از رو نروم که بگوید "دستام چرب شد. پامم درد گرفت. دیگه لوس بازی بسه!" و آخر شب که بابا دارد آخرین بخش اخبار را مرور می کند، یواشکی بروم و از پشت ماچش کنم و او همان طور که رو به تلویزیون نشسته، چپکی ماچم کند و من بروم و آرام بخزم تو جای بابا و مثل مامان مجله بخوانم و هی خودم را بچسبانم به او تا صدایش در بیاید که "مُردم از گرما. برو اونورتر." و بابا بیاید و مرا که ببیند بگوید " تو همین جا بخواب! من میرم تو تخت تو!" و من با شیطنت دم گوش مامان زمزمه کنم که "اینجا نمی خوابم. این، جای باباست." و مامان سقلمه بزند که "زشته دختر!" و من بلند بگویم "نه! من فقط جاتون رو گرم کردم!"


و یا خواهرزاده کوچیکه را بنشانم و موهایش را شانه بزنم و ساعت ها با موهایش ور بروم و ببافمشان یا جمعشان کنم یا مدلشان بدهم و او آخ نگوید و تازه همه اش بلبل زبانی کند و ریز بخندد و ماجراهای بامزه خودش و دوستانش را برایم تعریف کند و هی ریسه برود از خنده. و من هی شانه بزنم و هی ببافم و هی باز کنم موهایش را و او هی ذوق کند و از خودش و مدل موهایش عکس بگیرد و حتی آخ هم نگوید و تازه همه اش بلبل زبانی کند و نخودی بخندد و ... اینها را گفته بودم؟


و یا با خواهرزاده بزرگه بنشینیم و حرف بزنیم و او فکر کند که خیلی پیچیده و دست نیافتنی است و من به روی خودم نیاورم که این طوری نیست و او راز دل بگوید و من فقط بشنوم و نه ارشادش کنم و نه نصیحت و تازه گاهی هم از خرکی بازی های نوجوانی ام یا افکار نپخته ولی خوشمزه آن ایام برایش بگویم. و با هم بنشینیم و سریال تین ایجری کره ای ببینیم و بحث کنیم که کدام پسر توی سریال خوش تیپ تر است و او هی به من بخندد که "خاله جون! چه قدر بد سلیقه ای!" و من توی دلم دعا کنم که این بار هم کارگردان از خیر متعجب کردن بیننده بگذرد و این دو تا کفتر عاشق سریال به هم برسند تا باز هم من ببازم و بهانه ای برای کل کل باشد.


و یا نصفه شب وقتی که بالاخره از کتاب خواندن خسته می شوم و چراغ را خاموش می کنم، از پایین در ببینم که چراغ اتاق داداشی هنوز روشن است و شستم خبردار بشود که همانطور هدفون در گوش و لپ تاپ روی شکم خوابش برده و بازیگران فیلم هنوز دارند بزن بزن می کنند و عینکش یک وری شده و موبایلش را جایی زیر کمرش پیدا کنم و ببینم که هنوز آخرین اس ام اس روی صفحه است و کفِ نفس کنم و چشمانم را درویش کنم و نخوانمش و بگذارمش روی پاتختی و چراغ را خاموش کنم.


و یا وقتی لباس خوابم را پوشیده ام و موهایم را شانه کرده ام و می خواهم بخوابم اس ام اس بیاید که "بیداری؟" و من به شوق درد و دل شبانه با خواهری، بدوم و گوشی بیکار تلفن را بزنم به پریز و شماره بگیرم و آرام بگویم "الو" که همه خوابیده اند. و بپرسم "همه خوابیدن؟" و او تأیید کند و بنشینیم به حرف زدن و درد و دل کردن و دلداری دادن یکدیگر. غر زدن و شکایت کردن و دست آخر سبک شدن و به این نتیجه رسیدن که خواهر داشتن چه نعمت بزرگی است. و ناگهان صدای سیفون توالت فرنگی بیاید و من دستپاچه بگویم "مامان بیدار شد." و هول هولکی خداحافظی کنیم و صبح که مامان می گوید "با کی حرف می زدی دیشب؟" بزنم به مسخره بازی که "با دوست پسر جدیدم." و مامان چشمانش را ریز کند که "کور بشه مادری که بچه اش رو نشناسه. شما دو تا خواهر تو شب تاریک چی میگین که تو روز روشن نمی تونین بگین؟" و من هیچ نگویم که توی روز روشن یکی گرسنه است و آن یکی دلش درد می کند و آن دیگری مقنعه اش را با اتو سوزانده است و کتلت ها در ماهی تابه فریادرس می خواهند و خلاصه حرف زدنمان کیفیت ندارد.


زمان برای من جایی اواخر آذر 1390 متوقف شد و 24 ساعت بعد جایی اواسط دسامبر 2011 به راه افتاد. این روزها ترسی به جانم افتاده. می ترسم روزی که برگردم، ببینم خواهر زاده کوچیکه دیگر موهایش بلند نیست و از سن بلبل زبانی اش گذشته یا خواهر زاده بزرگه دیگر سریال تین ایجری کره ای دوست ندارد. یا داداشی را کَسی دیگر، به جز من ضبط و ربط می کند. یا دیگر یادمان رفته باشد درد و دل های خواهرانه نصف شبمان را. می ترسم بابا دیگر سیگار نکشد و یا مامان دیگر جدول حل نکند. می ترسم وقتی بر می گردم تاریخ، دیگر روزی اواخر آذر 1390 نباشد.

امید

*این نوشته برای رد یا تأیید چیزی نیست. صرفا یک نظر و تحلیل شخصی است. منظور من از مردم در این نوشته، نه فعالان سی..ا..سی، که مردمی است عادی که نهایت فعالیت سی..ا..سی اشان غر زدن و انتقاد کردن و تحلیل کردن مسائل در تاکسی و اتوبوس و جمع های دوستانه و فامیلی است.


همه ایرانیان می دانند چهار سال پیش در همین روزها چه اتفاقات تلخ و ناراحت کننده ای افتاد. اتفاقاتی که برای هر دو جبهه متقابل، هزینه های بسیاری داشت. همین مسئله، انتخ...ابات امسال را برای من بسیار ویژه کرده بود. با وجود اینکه در این سوی دنیا برای اولین بار امکان رأی دادن نداشتم، ولی قلب و روحم بیشتر از دوره های قبل درگیر شده بود.


بعد از آن اتفاقات عده زیادی مستقیم یا غیر مستقیم متحمل هزینه های مادی و معنوی بسیاری شدند. ولی مهم ترین اتفاقی که افتاد خط کشیدن بین مردم بود. مردم ما به دو دسته متخاصم تقسیم شدند که تقریبا وزن هیچ یک بر دیگری غلبه نمی کرد. (انتخ...ابات اخیر این نکته را به خوبی نشان می دهد.) هر کس، معتقدین به دسته مقابل را مثل دشمنی می دید (می بیند؟؟) که قصد ویران کردن ایران، زورگویی و خود را برتر از قانون دیدن را دارند. مردمی که تا همان چند روز قبل در کنار هم زندگی، تحصیل و کار می کردند ناگهان تبدیل به دشمنِ تشنه خون یکدیگر شدند. غصه دار شدم.


در این جریان، خصلت ظاهر بینی ایرانیان هم به کمکشان آمد و هر کس فارغ از نظر سیاسی اش، بر اساس ظاهر طبقه بندی شد. افراد با ظاهر مذهبی و افراد با ظاهر غیر مذهبی. این وسط هم کسانی بودند که ظاهر و عقیده سی..ا..سی اشان به این دسته بندی ها نمی خورد ولی لاجرم در همین ها جا گرفتند. ما مردم نسبت به هم بدبین شدیم، یکدیگر را تخطئه کردیم، تمسخر و مضحکه کردیم. هر کس را ظاهرش با ما متفاوت بود دشمن شمردیم، طردش کردیم و خودمان را به نشنیدن زدیم. جنگِ سی..ا..ست، به طور نامحسوس، تبدیل به جنگِ خانگی شد که خانه همه ما ایران است.  و این آغاز یک انحطاط بزرگ است.


پس از مهاجرتم، ناگهان نمای تازه ای ایران را دیدم. دوستان جدید، فضای جدیدی که به افراد اجازه می داد که بدون ترس از محکوم شدن برای داشتن عقیده متفاوت اظهار نظر کنند، دسترسی آسان به سایت ها و وبلاگ های مختلف، دور شدن از ایران و حساسیت های رایج، نکته های زیادی را برای من روشن کرد. فهمیدم که چه قدر آن نیمه غیرِ حاکم، نا امیدند. چه قدر احساس ضعف می کنند. چه قدر حس می کنند که حرفشان شنیده نشده و نمی شود. چه قدر برای حق یا ناحقِ (بسته به اینکه با چه عقیده ای این را می خوانید) پایمال شده اشان سوگوارند. چه قدر از بهبود و پیشرفت دل بریده اند. و این یعنی نیمی از ما ایرانیان ذهن، افکار، گفتار و اعمالشان برخاسته از نا امیدی است و کیست که نداند امید بزرگترین سرمایه برای تلاش و پیشرفت است. غصه دارتر شدم.

 

ولی من امروز شادم. حداقل فایده نتیجه این انتخ...ابات، دمیدن روحِ تازه امید در نیمی از مردم سرزمین من است. مردمی که فارغ از دیدگاه های سی..ا..سی، پاره ای از منند. مردمی که من، سرزمین، زبان، فرهنگ، تاریخ و ریشه ام را با آنها شریکم. مردمی که نیک بختی یا بدبختی ام را با آنها شریکم. من از این حسِ خوبِ امید، شادم.





کنج

می دانی! همیشه یک کنج امن داشتم. کنج امن، سه گوشه ای از اتاق است که می توانی به راحتی آنجا مچاله شوی و خیالت راحت باشد اگر کسی ناغافل وارد شد، در نگاه اول پیدایت نمی کند. در همین فاصله می توانی قیافه ات را صاف و صوف کنی، کتاب داستان را به خوبی لای کتاب درسی جاسازی کنی، دفترچه خاطراتت را پنهان کنی، پنجره باز روی دسک تاپ را ببندی یا اشک هایت را پاک کنی. همیشه کنج امن هایم به من امنیت می دهند. وقت غصه، شادی، اضطراب، هیجان یا هر چیز دیگری، کنج امنی می خواهم که مال خودم باشد. چند دقیقه ای آنجا بمانم تا موج احساس فروکش کند. آخرین کنج امنم فاصله بین در اتاق و کتابخانه ام بود. چقدر هم دوستش داشتم. جادار و بزرگ. آخر می دانی، در جای کوچک به سختی جا می شدم.


می دانی! دلم یک کنج امن می خواهد تا آنجا مچاله شوم. البته دیگر لازم نیست بزرگ و جادار باشد. دیگر آنقدرها هم چاق نیستم. دلم می خواهد آنجا چمباتمه بزنم تا وقتی که دست و پاهایم درد بگیرد. بعد یکی بیاید و دو زانو روبرویم بنشیند و هیچ نگوید. بعد مرا همانطور مچاله، سفت در آغوش بکشد و محکم شانه هایم را فشار دهد و سر در گوشم بگذارد و آرام بگوید "ش ش ش... درست می شود." و برود.


دلم یک کنج امن می خواهد. احساساتم همین طور الکی در هر جای این خانه، زیر دست و پا، ولو شده اند. این خانه کنج زیاد دارد ولی یک کنج امن ندارد. آخر می دانی؟ کنج امن باید تو را از ورود ناغافل دیگران حفظ کند. این خانه دیگران ندارد. ورود ناغافل ندارد. کنج امن هم ندارد. 



خیلی دور، خیلی دور

می گویم: "پول چیز خوبی است. می توان با آن به دیگران کمک کرد و شادی را به خودت و دیگران هدیه کرد."


مصمم می گوید: "نه. پول ریشه تمام شرارت هاست. کمک مالی به دیگران نوعی تفاخر است. هدف بعضی هم از کمک مالی به گرفتاران، آرامشِ وجدان است و این یعنی شرارت و بدی. کارِ خوب، از قلب مهربان بر می آید، بدون دخالت پول. محال است که بتوان با پول شادی خرید."


می دانم که نظرش عوض نمی شود. تقریبا هیچ وقت عوض نمی شود. او دارد مراسم خیریه ینگه دنیا را در نظر می آورد که ستاره های سر شناس و مولتی میلیاردهای خوش لباس، خرامان خرامان در رفت و آمدند و می خورند و می نوشند و می رقصند و جلو دوربین های تلویزیونی هزاران دلار صرف خیریه می کنند. و من دارم از جایی حرف می زنم که ...


می چرخم به سمتش. کوسن را به آغوشم می فشارم و برایش قصه ی واقعی مادری را می گویم از آن سوی دنیا. مادری از سرزمینم. مادر جوانِ فقیرِ زحمتکشی با شش فرزند، که پسر بزرگش در آتش سوخت و مرد و او حتی پول نداشت که به خاکش بسپارد.


از پشت شیشه های عینکش، در چشم های آبی_طوسی اش می خوانم که دچار تردید شده. هرچه باشد، قلبِ مهربان، نمی تواند هزینه های مراسم خاکسپاری را بپردازد. او هیچ گاه این قصه تکراری را نشنیده است. بر تردیدش غلبه می کند و چیزهایی می گوید که نمی شنوم. تلخ شده ام.


می دانم که بحث فایده ای ندارد. من و او از دو دیاریم با فاصله هایی که کمترینش، بعد مسافت است. می گوید: "بحث را عوض کنیم."


شب به رختخواب می روم با اندیشه ی مادری از سرزمینی نزدیک، که قصه ی تلخش در سرزمینی دور بازگو شد. در جنگ نابرابر واقعیت و احساس، آویزان کلیشه ها می شوم. ثروت شاید خوشبختی به همراه نیاورد ولی فقر تقریباً همیشه بدبختی می آورد.