وارد دفتر امور فرهنگی که شدم، مردی حدوداً 40 ساله، روی مبل دم در، لم داده بود. صورت بزرگ و پیشانی برجسته، چشمان ریز، فک پایین جلو آمده، پوست تیره و پر از لک و جای جوش، و ته ریش نامرتبش، فاصله ی زیادی از معیارهای زیبایی داشت. قدِ متوسط و هیکلی ناموزون، او را از دایره ی مردان خوش قد و قامت هم حذف می کرد. شکم برجسته اش را تی شرت سورمه ای آستین کوتاهش کوچک تر نشان می داد و به عوض آن، دست هایی را نمایش می داد که آثار زخم و سوختگی های سطحی روی آن دیده می شد. شلوار شش جیب سبز لجنی به پا داشت و کیف کمری سیاه رنگی هم روی آن بسته بود. ناخنهای نامرتب و زمخت پاهای بی جورابش در دمپایی های مشکی، دیگر اوج بی سلیقگی بود. با ورود من به دفتر، تنها سلام و علیک کوتاهی بین ما رد و بدل شد. در مدتی که منتظر ورود بقیه بودم، به این فکر می کردم که این مرد کیست و در این جا چه می کند. با توجه به کلیشه های ذهنی، کارگر یا نهایتاً پیمانکار امور ساختمانی بود که کاری بی ربط به جلسه داشت و قبل از شروع آن می رفت.
سایرین یکی یکی وارد می شدند و به جز یکی دو نفر که با اخم و بی محلی مرد را ورانداز کردند، هیچ کس توجهی به او نشان نداد. او هم، بی خیال، سر خود را با متری فلزی گرم کرده بود.
با ورود مسئول جلسه، معما حل شد. "معرفی می کنم؛ آقای الف" و با این حرف چنان شوکی به من وارد شد که تا چند دقیقه مغزم هنگ کرده بود!
تعریف آقای الف رو زیاد شنیده بودم. اینکه آدم با هوش، قابل، کاردان و باسوادی است. آزاده و بلند نظر و حق طلب است. اهل زد و بند و رومیزی و زیر میزی و اغماض و چشم پوشی و حق کشی نیست. و اینکه به خاطر همین صفاتش، دوستان زیاد و البته دشمنان زیادتری دارد و مطابق معمول قصه ها، دشمنانش از دوستانش قوی ترند و ... و البته پست و سمت های کوچک و بزرگ زیادی رو تجربه کرده و در انتها یا استعفا داده و یا استعفا داده شده!
آقای الف تحصیلات دانشگاهی نداشت! ولی با این وجود به عنوان یک مدیر همه چیز دان از او یاد می شد. البته در سن 18 سالگی مثل همه ی 18 ساله های ایرانی، کنکور می دهد و در یک رشته مهندسی یک دانشگاه تراز اول تهران قبول می شود. ولی بعد از یکی دو سال، وقتی متوجه می شود که دانشگاه چیزی به معلوماتش اضافه نمی کند، انصراف میدهد و ترجیح می دهد به کارهایی بپردازد که دوست دارد. یک دهه بعد، وقتی به عنوان مدیر موقت یه دستگاه دولتی کار می کرده، وعده می شنود که اگر مدرک لیسانسی، چیزی داشته باشد به عنوان مدیر دائم معرفی می شود. آقای الف هم وسوسه می شود و دوباره در کنکور شرکت می کند. این بار، در عرض یکی دو ماه به همان نتیجه قبلی می رسد و اول از دانشگاه انصراف میدهد و فردای آن، از کارش استعفا!
طبیعی است که با توصیفات و داستان هایی که در مورد آقای الف شنیده بودم، در وارسته ترین، آزادانه ترین، شجاعانه ترین، بی خیال ترین و خلاف جریان آب شنا کردن ترین(!) حالت ممکن هم نمی توانستم تصور کنم آقای الف، این مردی باشد که رو به روی من نشسته. و این نه فقط به چهره و اندام، که به کلیشه های من از آراستگی و نوع رفتار مدیران دولتی ربط داشت. (گرچه در آن زمان آفای الف هیچ پست دولتی و غیر دولتی نداشت.)
آقای الف که شروع به حرف زدن کرد، تازه متوجه شدم با چه اندیشمند عالِمی رو به رو هستم. دامنه وسیع اطلاعاتش از هنر و ورزش گرفته تا اقتصاد و 30.ا.س.ت را شامل می شد. از انواع مهندسی و علوم پایه در حد عالی سر در می آورد و در زمینه علوم انسانی صاحب نظر محسوب می شد. کتاب باز حرفه ای بود و اندیشه ای مستقل داشت. مسلط و با اعتماد به نفس بسیار حرف می زد و نظریه پردازی می کرد. با همان هیبت، همان طور لمیده در مبل دم در و در حین ور رفتن با مترش، به سخنان دیگران گوش می کرد و نقد می کرد و پیشنهاد می داد. جذابیت کلامش به خودش هم جذابیت داده بود. آن روز برای اولین بار حس کردم که در این دنیا جلسات مفید هم برگزار می شوند.
آقای الف را دو یا سه بار بیشتر ندیدم ولی او با همان هیبت و همان طور لمیده در مبل دم در، تبدیل شد به بزرگ ترین بت شکن زندگی من. او "بتِ ظاهر" را برای من شکست.
*جرقه ی این پست را نوشته ی آرش پیرزاده برای دخترش هانا زد. گرچه تا الآن کامنتی برایشان نگذاشته ام ولی همیشه آزاد اندیشی اشان را ستوده ام.
فوق العاده اس