دیده ام خرسی را در سیرک،
قلاده از چرم، پای در زنجیر،
می رقصید و می گریست.
دیده ام برگی را بر درخت،
ترس و لرزان، هفت رنگ،
می جهید و می گریست.
دیده ام دختری را در آینه،
شانه در کف، موی آشفته،
می خندید و می گریست.
* این پست را به خرسی که سالها پیش در سیرک "تونی و خلیل عقاب" دیدم بدهکار بودم.
خدا قبول کنه
انشاء الله
من هم همیشه دلم براشون می سوزه
اوهوم.
رقص برگ هنگام جدایی از درخت...برگ تب میکند و میرقصد...و آتش میگیرد
به برگ تب دار بگویید که نام خانوادگی اش عشق است…
“آتش عشق”.
و فراق یک بهانه ست
تابرگ،بسوزد و عشق بیاموزد.
.
.
.
قرار بر این است که روزی
هر برگ درختی شود وجهانی از عشق برشاخه هایش جوانه زند…
گاه حاصل فراق
نه فقط خرد شدن به زیر پای رهگذران نیست
که آغاز راهی سراسر سبز است
چه زیباست...