یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

یه مریم جدید

یه غریبه، یه آشنا

برای تویی که می خوانیش

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند و نه هوشم


رفع بلا

 تاکسی تند می رود. تلفن راننده زنگ می خورد. نگاهی به آن می اندازد و پاسخ می دهد "مرده شور خانه! بفرمایید." و بعد با آنسوی خط قرار می گذارد که ناهار را در تخت جمشید بخورند.  عابر پیاده در وسط خیابان ایستاده و مردد است که با کدام ماشین تصادف کند. ترمز ماشین جیغ می کشد و به خیر می گذرد. چند متر بالاتر راننده تاکسی با خونسردی تمام سکه ای دویست تومانی را از پنجره پرت می کند بیرون. 

عبادت

هفت دقیقه و بیست و سه ثانیه دل می سپارم به یاد تو، قربة الی الله...


ای همدم روزگار، چونی بی من
ای مونس و غمگسار، چونی به من
من با رخ چون خزان، زردم بی تو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من



پی نوشت: گوش کنید این جادو را. "چونی بی من" با صدای همایون شجریان.

پی نوشت 2: بخرید این جادو را ...http://beeptunes.com/track/8479545




چاینیییییز

اوه چاینیز! و ما ادراک ما چاینیز.


زبان انگلیسی، افتضاح! می گوید من با mass مشکل دارم. برام توضیح می دی؟ یک نگاهی به در و دیوار می کنم که مطمئن شوم در دپارتمان ریاضی نشسته ام. می گویم عوضی آمده ای عزیز جان. mass مربوط به فیزیک است. ساختمان بغلی! می گوید نه و شروع می کند به بلغور کردن یک چیزهایی. صد رحمت به همان mass. لااقل یه جوری ترجمه اش کردم. هی اصرار و هی انکار تا عاقبت کتاب جبرخطی مقدماتی را می کوبد روی میز. تازه می فهمم با math مشکل دارد زبان بسته. به هر بدبختی که هست کارش را راه می اندازم. آخرش هم یک "سن یو" ول می دهد و می رود که اگر ناسزای چینی نباشد، حتما همان thank you خودمان است. 

یا طرف آمده زل زل در چشمان من نگاه می کند و می گوید ?What's the plan. این بار یه کمی خودم را نگاه می کنم که می بینم نه! خودِ خودمم. این قدر هم با اعتماد به نفس می پرسد که شک می کنم با این یارو قرار و مداری داشتم. با تردید می پرسم که من شما را می شناسم؟ می گوید نه و دوباره می پرسد، برنامه چیه؟ می گویم برنامه ی چی، چیه؟ می گوید "پلن دیگه. پلن!" به مغزم فشار میارم. نکنه مربوط به گروه معماری و شهرسازی باشد. یا شاید هم هنر. دیگه کلافه شدم که دستانش رو باز می کند و شروع می کند ادای هواپیما رو درآوردن. تازه می فهمم دارد می پرسد plane چی هست. بنده خدا دنبال مفهوم "صفحه" می گشت!


البته پشتکارشان بیست! طرف نشسته کتاب ریاضی را برای امتحان، چهار مرتبه از سر تا ته خوانده. مثل روزنامه. دریغ از یک تمرین حل کردن. می پرسم می فهمیدی چه می خوانی؟ می گوید نه! با مفهومش که هیچ، با انگلیسیش هم مشکل دارم. می گویم خب چرا هی می خوانی. این طور که ریاضی نمی خوانند. می گوید خب نمی فهمم که نفهمم. من که باید بخوانم!


ثابت قدمی شان هم مثال زدنی است! جوانک 17، 18 ساله چینی، بُر خورده در جمع هفت نفره ما ایرانی ها که میانگین سن امان سی سال است. می خواهیم بازی کنیم و خب طبیعتا بازی پیشنهادی ما رای می آورد. از دور اولِ بازی، به طور منظم هر 5 دقیقه یکبار می گوید، حالا بازی که من گفتم. خیلی باحاله. و دوباره، و دوباره عین صدای ضبط شده. هان؟ نتیجه؟ خب یک دور بازی خودمان را کردیم، بقیه اش را بازی که او می گفت! 


اشتها عالی. مدام در حال خوردن. این کلمه "مدام" بدون اغراق است. هیچ ساعتی نمی گذرد مگر اینکه طی آن چیزی خورده باشند یا نوشیده باشند. و به همان نسبت هم مدام سرویس بهداشتی را سرافراز می کنند. تا به حال در هواپیما کنار یک چینی نشسته اید؟ من نشسته ام. در پرواز 12 ساعته، 14 بار مرا از جا بلند کرد تا برود گلاب به رویتان. یکبار هم که ناغافل بیشتر از یک ساعت خوابم برده بود و طرف گیر افتاده بود، داشت با سر می دوید توی دیوار! نمی دانم با این همه خوردن چرا اینقدر لاغرند.


طاقتشان بسیار زیاد است. در سرمای استخوان سوز منفی بیست درجه این بلادِ فرنگ، یک لا تی شرت می پوشند و یک لباس مردانه رویش. روی آن هم یک کاپشن زپرتی. دست ها را در جیب می کنند و یقه را تا روی دماغ بالا می کشند و هی صدای ویز ویزی از خودشان در می آورند و درجا می زنند! تا جاییکه به گمانم در آیین شان گرم ماندن در زمستان گناه کبیره است!


مفت خوری هم راست کارشان است. هیچ چیز مفتی را پس نمی زنند که هیچ، دو برابر میزان معمول هم استفاده و سوء استفاده می کنند. در رستوران، مهمان جیب رفیقِ شفیقیم که مهمان نازنینِ چینی، دیس غذا را می روبد. به طوری که عین ندید بدید ها؛ غذا را گوشه بشقابمان انبار می کنیم که گرسنه نمانیم! سرعت خوردن هم که میگ میگ. می رود پایین و وقتی می آید بالا، بشقاب نصف شده است (بی شوخی!). تازه ما هنوز غذایمان را تمام نکرده ایم که می گوید، زیاد خوشمزه نبود. کم هم بود. سیر نشدم! رفیقِ شفیق دست در جیب می شود و دوباره برایش غذا سفارش می دهد. درسته باب میلش نبود ولی همه را تا ته خورد! 

یا اینکه رفیق مان از سفر آمده، می بیند شارژر یدکی اش در دانشگاه نیست. کاشف به عمل می آید که هم آفیسی عزیز چینی، فضا را بی ریا دیده و در حین تعویض آفیسش، شارژر را هم با خود برده. البته هر کس که بخواهد بین یک و نیم میلیارد آدم زنده بماند باید این مهارت را داشته باشد!


در حفظ فرهنگشان کوشا هستند. البته خیلی هم خوب است. یکی اش ملچ و ملوچ کردن در حین خوردن غذا و نوشیدن مایعات. اصلا بدون صدا درآوردن، غذا بهشان نمی چسبد! و اصلا مهم نیست کجایی. کافه تریای دانشگاه یا رستوران چینی یا فلان رستوران باکلاس و یا حتی در یک میتینگ رسمی! ملچ و ملوچ در فرهنگشان خیلی هم کار خوبی است. و منصف هم باشیم، با توجه به تعداد چینی های عزیز، فرهنگ چینی، فرهنگ غالب دنیاست. گردنمان هم از مو باریک تر. البته گاهی حرص ما را در می آورند. مثلا اول نام خانوادگی را می گویند و بعد اسم! جالب تر اینکه یک کلمه می تواند هم اسم و هم نام فامیل باشد. مثلِ Chen یا Xi. خب! مشکل اینجاست که می خواهی نمره وارد کنی و بین هشتصد نفر دنبال نام فامیل Chen بگردی و دست آخر با توسل به هزار فاکتور دیگر بفهمی طرف اسمش را چپه نوشته این اسمش است نه فامیلش! و البته مشکل تر اینجاست که از آن هشتصد نفر، صد و پنجاه تایشان چینی باشد! و تازه خانم یا آقای Chen، با نام مستعار انگلیسیش ثبت نام کرده باشد. دیگر باید چراغ دستت بگیری و گرد شهر بگردی تا پیدایش کنی و تعیین هویت کنی و نمره اش را بدهی. قدرتِ خدا، همه اشان هم یک شکل اند در چشمِ حقیر.


صرفه جویی هم که... در آن استادند. نمونه اش این عکس ها از آخرین کوئیزِ سه نفر چینی! 





پی نوشت: چه طولانی شد. دلِ پری داشتم و نمی دانستم. ببخشید.



دهن کجی

سوالی که از دیشب تا همین الان رهایم نمی کند این است که اگر آدم معروف و باحال و خیلی پولداری باشم و دو میلیون دلار پول اضافه داشته باشم با آن 2 میلیون دلار چه می کنم؟ یکی از گزینه های زیر شاید، البته نه به ترتیب.

1- می روم سفر دور دنیا با بهترین امکانات و در بهترین هتل ها.
2- یک جزیره دنج و کوچک می خرم وسط های اقیانوس آرام. اطراف هاوایی شاید.
3- خیریه ایجاد می کنم. برای بچه های بی سرپرست یا آدم های بی خانمان. شاید هم مدرسه و بیمارستان بسازم در آفریقا.
4- نود درصدش را می دهم کتاب می خرم و کتابخانه می سازم و با 10 درصد بقیه هم تا آخر عمرم می نشینم توی خانه کتاب می خوانم.
5- بیزنس جدید راه می اندازم.مثلا رستوران زنجیره ای می زنم یا کافی شاپ زنجیره ای. شاید هم کافه کتاب راه بیاندازم. شاید هم مجموعه های ورزشی یا سوپر استور های زنجیره ای.
6- دانشگاه تاسیس می کنم یا یک مجتمع آموزشی که تغییرات مثبت آموزشی از آنجا شروع بشود.
7- اصلا مگر نه اینکه پول خودم است؟ شاید همه را بدهم توالت عمومی بسازند زیبا و تمیز و خوشبو. یا نان بخرم بدهم سگ ها بخورند که شب ها که می خواهیم کپه امان را بگذاریم سر و صدا نکنند.

ولی اگر این آدم معروف و باحال و پولدار، مجری (یا به قول خودشان، میزبان) شوی تلویزیونی اَمِریکاز گات تَلِنت، نیک کانن باشد، دو میلیون دلارش را می برد می دهد یک جفت کفش الماس نشان می خرد تا در مراسم فینال، هنگام اعلام برنده جایزه یک میلیون دلاری بپوشد! و من هنوز در فکر آن همه شرکت کننده هستم که خودشان را تکه پاره کردند تا جایزه ای معادل یک لنگه کفش یکی از دست اندر کاران این مسابقه را به خانه ببرند و تا آخر عمر خوشبخت باشند.